حس خلع داشتم؛ حس ندونستن از هیچی...
حس عقب موندن و بن بست...
حس تو خالی از ناامیدی؛ حس از دست دادن!!!فشار انگشت های دستش رو مچ دستم بیش از حد بود؛ اما تو موقعیتی نبودم که بتونم کاری انجام بدم.
اونقدر جونگکوک رو تو این یه سال شناخته بودم که میدونستم الان یه مخالفت کوچیک بدتر کفریش میکنه.همونجور که منو میکشوند با استرسی که تو کل وجودم پخش میشد لب زدم:
+ کجا میریم؟مطمئن بودم صدامو شنیده اما جوابی به حرفم نداد.
تا خواستم دوباره سوالمو بپرسم سریع وایساد.
به خاطره وایسادن یهوییش نتونستم خودمو کنترل کنم و به پشتش برخورد کردم.اصلا حواسش نبود؟!
جونگکوک آدمی نبود که انقدر راحت از هم بپاشه.
یه جابه جایی برای حملات جنگ ممکنه یکم اضطراب و تنش داشته باشه...
اما رفتارهای جونگکوک بیش از اندازه اس.طولی نکشید که تهیونگ با جیپی که جونگکوک درباره اش حرف میزد روبه رومون ترمز گرفت.
یک ماشین قدیمی اما تا حدی سالم؛ میتونست مارو از اینجا دور کنه.
_________________________________________ماشین جیپی که تهیونگ سوارشه
_________________________________________
با کشیده شدن دوبلره دستم پشت سرش راه افتادم و بدون معطلی صندلی حلوی کمک راننده رو خم کرد و منو به قسمت پشت نشوند و خودش هم کنار تهیونگ رو همون صندلی نشست.
× راه بیافت
_ چشم قربانتو مسیر هیچ کلمه ای از دهن جونگکوک در نمیومد. جاش تهیونگ جبران میکرد و نمیزاشت حس بدی نسبت به رفتار اخیر جونگکوک بهم دست بده.
_ یونگی این اخیرا یکم چاق شدی
+ حس نمیکنی داری عصبیم میکنی؟خنده هاش بعد از حرصی کردنم کار همیشه اش بود. انگار میدونست چه حرفایی رو به زبون بیاره تا منو کفری کنه.
_ ای بابا چه خشن
× بسه تهیونگجونگکوک مثل همیشه نبود برای همین دیگه تهیونگ ادامه نداد.
انگار تهیونگ هم مثل همیشه نبود. انگار هیچ چیز مثل همیشه نبود. از نگاه های پر شیطنت جونگکوک خبری نبود. از خنده های کوتاه اما شیرینشم خبری نبود.
YOU ARE READING
1950 (تکمیل شده)
Romanceمن زنده ام تا مبارزه کنم. نه برای خودم، نه برای خانواده ام... بلکه برای کشورم. هیچ چیزی جلومو نمیتونه بگیره حتی اگه اون یک چیز تو باشی! _____________________________________________________ موضوع: این اتفاق از ژوئن سال ۱۹۵۰ آغاز شده ؛ درست زمانیکه...