تنها چیزی که ازش یادمه عطر شکوفه گیلاس رو پیراهن سفیدشه...
شکوفه های گیلاس منو یاد تو میندازن اوما...ساعت حدودای 19:00 بود و برای بار آخر خودم رو تو آیینه دایره ای رنگ و رو رفته داخل دستشویی نگاه کردم.
مثل سیندرلایی که فرشته مهربون اونو برای یک شب به یک پرنس تبدیل کرده بود؛ من هم برای یک شب شبیه به یک اشراف زاده شده بودم.
_________________________________________جوریکه جونگکوک خودش رو تو آیینه میدید
_________________________________________
برای یک شبم شده میتونستم یک زندگی اشرافی رو با تمام وجودم حس کنم.
از دستشویی بیرون اومدم و خواستم از خونه خارج بشم که با دیدن جیسو سمت اتاقش که به چهارچوب در تکیه داده و دست به سینه بهم خیره مواجه شدم.میدونستم الان شاکیه که چرا چیزی بهش نگفتم ولی میدونستم با گفتنش فقط حصرت این مهمونی کوفتی به دلش میمونه...
× چیشده جیسو؟
* اوپاااا... چرا این موضوع رو که داری میری مهمونی بزرگ رو از دهن اومونی بشنوم
× آرومتر جیسو؛ اومونی خوابه؛ معذرت میخوام!
* اوپا...با مهربونی تو چشم هاش خیره شدم که دوباره به حرف اومد:
* بهت افتخار میکنم.
به سمتم دویید و سریع بغلمکرد. دست هامو دور کمرش حلقه کرد و با دست راستم موهای ابریشمی بلندش رو نوازش کردم.با یه ماشین سواری تونستم به موقع وارد اون مکان بشم. اونجوریکه دعوتنامه رو خوندم مکان مهمونی برای مالکی به نام کیم هست و این مهمونی از طرف اون ترتیب داده شده...
با نشون دادن دعوتنامه ام به نگهبانِ ورودی؛ وارد اون مکان شدم...
بیشتر شبیه عمارت بود تا مکانی برای مهمونی!
_________________________________________
KAMU SEDANG MEMBACA
1950 (تکمیل شده)
Romansaمن زنده ام تا مبارزه کنم. نه برای خودم، نه برای خانواده ام... بلکه برای کشورم. هیچ چیزی جلومو نمیتونه بگیره حتی اگه اون یک چیز تو باشی! _____________________________________________________ موضوع: این اتفاق از ژوئن سال ۱۹۵۰ آغاز شده ؛ درست زمانیکه...