با جدیتی که هیچوقت تو اون نگاه ازش ندیده بودم بهم نگته کرد و با صدای خشدار و بم از بین دندوناش به حرف اومد:
× بهتره اون بدن خواستنیتو سریعتر بپوشونی!درست شنیدم؟؟؟
الان از دهنش خواستنی رو شنیده بودم؟!
شاید گوشام مشکل پیدا کرده...سعی کردم سریع دست و پامو گم نکنم و برای خودم خیال بافی نکنم.
بدون اینکه تغییری تو صدا و چهره ام حس بشه لب زدم:
+ چی گفتی؟نگاه جدیشو بدتر از قبل بهم متمرکز کرد و بدون اینکه حالتش تغییری کنه به حرف اومد:
× گفتم بهتره جلوی یه دختر خواستنی بدنتو بپوشونی جناب مین!مطمئنم قبلش داشت درباره بدنم میگفت...
شاید اونقدر درباره اش تو مغز پوسیده ام خیال بافی کردم که اینجور توهمی شدم.هیچ دستپاچگی ای تو صورت و حرکاتش حس نکردم تا بگم خلاف اینو ثابت میکنه...
خواستنی بود؟!
آره اون دختره احمق واقعا خواستنی بود.شاید به چشم های جونگکوک اومده بود.
شایدم میخواست این دختر خواستنی رو برای خودش کنه.
من یه آدم احمقم که داره به دختر هرزه و ضعیفی مثل اون حسادت میکنم.***************
(از زبان جونگکوک)
بیرون از اتاق نگاهم به در نیمه باز چوبی خونه قفل بود...
پیرمرد خرفت از خونه بیرون رفته بود و به گفته رزان پدرش هر دوروز یکبار برای پیدا کردن و جمع کردن هیزم از روستا خارج میشه.با قرار گرفتن رزان دقیقا روبه روم تمام رشته افکارم گسسته شد و نگاه خیره ام رو به رزان دقیق کردم.
٪ عام... جونگکوکاولین بار بود بعد این دوروزی که اینجا مونده بودم منو به اسم کوچیک بدون هیچ پسوندی صدا کرده.
تای ابرومو بالا دادم و لب زدم:
× چیزی شده؟
٪ میشه.. یه اعترافی بکنم؟هزاران سوال تو ذهنم در حال گردش بود.
چه اعترافی میخواست بکنه؟!
نکنه جاسوسه و یا اینکه میخواد که ما از خونه بریم!دست هاش به لرز افتاده بود؛ انگار داشت دستپاچه میشد تا حرفشو بزنه...
دست هاشو برای اینکه کمتر حس موذبی داشته باشه بین دست هام پین کردم و لب زدم:
× چیشده...با صدای محکم دره اتاق نگاه من و رزان به سمت صدا کشیده شد.
یونگی بود...
باورم نمیشه انقدر سریع حالش خوب شده.لبخند محوی ناخواسته رو لبم نشست ودست های رزان رو از دست هام رها کردم و سمت یونگی قدم برداشتم و تو بغلم گرفتمش.
دارم چه غلطی میکنم...
داره احساسات لعنتیم خودشو میبازه!
سریع از بغلم جداش کردم.با جدا کردنم از خودم تازه متوجه بدن نیمه برهنه اش شدم....
نگاهمو به رزان دادم که برای احترام تعظیم کوتاهی کرد و برای اینکه نگاهش به بدن نیمه برهنه یونگی نیفته نگاهشو به پایین داد.
YOU ARE READING
1950 (تکمیل شده)
Romanceمن زنده ام تا مبارزه کنم. نه برای خودم، نه برای خانواده ام... بلکه برای کشورم. هیچ چیزی جلومو نمیتونه بگیره حتی اگه اون یک چیز تو باشی! _____________________________________________________ موضوع: این اتفاق از ژوئن سال ۱۹۵۰ آغاز شده ؛ درست زمانیکه...