نگاهمو با حرص بهش دادم و آروم از بین دندون هام لب زدم:
× حالمو بهم میزنی...
+ پس بزار بیشتر حالتو بهم بزنم!
همونجور که یقه اش تو مشتم بود؛ سرشو جلو آورد و با دوتا دستش یقه ام رو گرفت و لبشو رو لبم مُهر کرد!همه مغزم قفل کرده بود. حس انزجار بهم دست داد. دست راستمو از یقه اش جدا کردم و همونجور که دستمو مشت میکردم؛ سمت چپ صورتش رو کوبیدم.
همینکار تونست کاری کنه دست از سر لبهای بیچاره ام برداره...سعی کردم جلوی اوق زدنمو بگیرم. بوی مشروب و عطر تنش باهم قاطی شده و بوی تازه ای رو درست کرده بود. همونجور که با پشت دستم جلوی دماغم رو گرفته بودم تا بوی مشروب بیشتر از این به مشامم نرسه؛ نگاهمو به صورتش دادم.
برخلاف انتظار سگ جون تر از این حرف ها بود.
پشت ساعد دست هاشو به تخت تکیه داده بود و با حالت مستی همونجور که رو تخت نیم خیز دراز کشیده بود به حرف اومد.
+ حالت بهم خورد هووووم؟اخم هام ناخواسته تو هم رفت. من نه آدم پرخاشگر و عصبی ای بودم و نه کنترل اعصابم سریع از دستم خارج میشد ؛ ولی این ادم روبه روم کاری کرده بود که دیگه صبرم لبریز شده بود...
با تاسف به سر تاپاش خیره شدم و به حرف اومدم:
× آره بدجور حالمو بهم زدی!چشم غرّه ای به طرفش رفتم و با کف دست چپم لبمو دست کشیدم تا حس بوسه مضخرفی که بیشتر شبیه تجاوز بود ازم دور بشه...
راهمو کج کردم و بدون در نظر گرفتن حال نامیزونش از اتاق بیرون اومدم.هرکسی هم جای من بود ؛ دمشو میزاشت رو کولش و از این آدم روانی دور میشد.
همونجور که داشتم راهمو سمت تراس روبه رویی طی میکردم؛ سه نفر از کنارم رد شدن و مشغول گپ و گفتگو بودن...اونقدر صداشون بلند بود که حتی اگه نمیخواستم هم همه حرفاشون رو راحت میشنیدم.
... ۱) تو اون اتاق آخری پسرِ مین هست.
... ۲) مطمئنی؟
... ۱) آره خودم دیدم
... ۳) یه بار باید امتحانش کنیم
... ۲) خفه شو یکی صداتو بشنوه چی؟کم کم صداها برام محو شدن.
هرکاری میخواستن میتونستن با اون آدم منحرف انجام بدن. چرا باید خودمو دخالت بدم.
به چهار چوب قسمت خروجی راهرو رسیدم که به سمت تراس بیرونی ختم میشد.با زیونم لپ چپم رو از داخل فشار دادم و سعی کردم تا ذهنمو از حرف های چند دقیقه پیش اون سه نفر؛ دور کنم.
نمیتونستم ندیده اش بگیرم؛ اگه این خصلت کمک کردن تو وجودم نبود خیلی همه چی برام بهتر میشد!!!لعنتی زیر لب گفتم و دوباره راهمو سمت اون اتاق مضخرف ته راهرو کج کردم.
خواستم درو باز کنم ولی انگار پشتش چیزی گذاشتن تا باز نشه.
×هنوز اون داخلی؟؟؟
دوباره درو بیشتر هل دادم تا شاید در باز بشه.
× مین یونگی؟
وقتی دیدم هیچ صدایی از تو اتاق نمیاد؛ با کتف سمت چپم محکم به در ضربه زدم.
YOU ARE READING
1950 (تکمیل شده)
Romanceمن زنده ام تا مبارزه کنم. نه برای خودم، نه برای خانواده ام... بلکه برای کشورم. هیچ چیزی جلومو نمیتونه بگیره حتی اگه اون یک چیز تو باشی! _____________________________________________________ موضوع: این اتفاق از ژوئن سال ۱۹۵۰ آغاز شده ؛ درست زمانیکه...