چند قدم بهش نزدیکتر شدم نگاهمو به چشم های عصبیش دادم.
دلم میخواست بیشتر بشناسمش؛ بیشتر ببینمش...
+ این نگاهت قلبمو میلرزونه!*************
(از زبان جونگکوک)
با دیدن صحنه چاقو زدن مین یونگی به اون آدم؛ عرق سردی رو گردنم نشست.
اون آدم چش بود؟؟؟
اصلا میشد اسمشو گذاشت آدم؟
همونجور که تو فکر بودم با قرار گرفتن یونگی روبه روم اخمام تو هم رفت ولی از سرجام حرکت نکردم.
+ این نگاهت قلبمو میلرزونه!این لعنتی چه مرگشه؟
داره دیگه شورشو درمیاره. تک خنده ی عصبی کردم و چند قدم عقب رفتم و به حرف اومدم.
× تو الان اونو...
+ نه زنده اس!!!
× حیوون تو الان بهش چاقو زدی؛ بعد خیلی راحت و مطمئن میگی زنده اس؟!با کلافگی چرخی به مردمک چشم هاش داد و راهشو سمت مردی که تا چند دقیقه پیش به پهلوش چاقو زده بود کج کرد.
از قسمت بالای موهاش گرفت و کاری کرد که از رو تخت بلند بشه.همونجور که دوتا دستش رو پهلوش بود و با ناله از رو تخت بلند شد نگاهش با ترس و ناامیدی به یونگی دوخته بود.
+ دیدی زنده اس! ده سانت هم این چاقو جیبی رو تو دلش فرو نکردم داره کولی بازی درمیاره!!!موهای اون مرد بیچاره رو ول کرد و تلو تلو خوران سمت من قدم برداشت.
با نزدیک شدن دوباره اش بوی مشروب و شکوفه گیلاس تنش به مشامم رسید. از این ترکیب بو متنفر بودم!!!************
( از زبان یونگی)
از نگاهش معلوم بود فقط نزدیک بودنم بهش آزارش میده... نمیدونم چرا نمیخواستم اذیتش کنم.
شاید چون یکی بی دلیل کمکم کرده بود!سیگارمو از داخل جیب شلوارمبیرون آوردم و دوباره با همون دست آزادم فندکمم بیرون آوردم و با روشن کردنش؛ شعلشو روی سیگارم گذاشتم و یه کام نسبتا عمیق از سیگارم گرفتم.
همونجور که فندک رو توی جیب شلوارم جا میدادم به حالت خمار ومستی لب زدم:
+ مرسی کمکم کردی!
× هرکسی دیگه ای بود همینکارو میکرد.
بدون اینکه بخواد باهام بیشتر حرف بزنه از همونجایی که اومده بود برگشت...واقعا این بشر داره منو جذب خودش میکنه!
چاقو رو بدون هیچ تمایلی یه گوشه ای انداختم و همونجور که سعی میکردم هوشیار باشم ؛ از کنار آدمای بیهوش تو اتاق گذشتم و تلوتلو خوران از در بیرون میرفتم.بعد کام آخر از سیگارم و له کردنش زیر کفشم؛ خواستم سمت طبقه پایین هجوم ببرم که با کشیدن مچ دستم نگاهمو به عقب دادم.
با دیدن نامجون یکم جاخوردم.
+ آیگوووو! نامجون اینجا چیکار میکنی؟
& تو اینجا چه غلطی میکنی؟ این چه ریختیه؟
با دست دیگه اش جلوی دماغشو گرفت و لب زد:
& چقدر خوردی مگه که بوی مشروب همه جاتو گرفته پسر؟
+ هوممم... هشت تا؟
YOU ARE READING
1950 (تکمیل شده)
Romanceمن زنده ام تا مبارزه کنم. نه برای خودم، نه برای خانواده ام... بلکه برای کشورم. هیچ چیزی جلومو نمیتونه بگیره حتی اگه اون یک چیز تو باشی! _____________________________________________________ موضوع: این اتفاق از ژوئن سال ۱۹۵۰ آغاز شده ؛ درست زمانیکه...