Part56 فرار

417 119 19
                                    

با دیدن اون چهره آشنا ناخواسته تنه چوب از رو دوشم پایین افتاد و نگاه خیرمو بهش دادم...
... مین یونگی؛ تنها پسره سیاستمدار بزرگ ژاپنی

حس خفگی تو اب رو داشتم؛ انگار هرچقدر دست و پا میزدم نمیتونستم نفس بکشم.
برای یه لحظه حتی نفس کشیدن رو فراموش کرده بودم.

دوباره صدای گوشخراش اون جاسوس ژاپنی بلند شد:
... دوباره تکرار میکنم؛ دنبال این آدم هستیم؛ اسمش مین یونگی هست؛ تنها پسر سیاستمدار بزرگ ژاپنی.

چند قدم کوتاه به عقب برداشتم و همزمان نگاه ترسیده اما کنترل شده ام رو به تهیونگ دادم.
× باید بریم...
_ آروم باش ممکنه توجه یکی رو جلب کنی کوک.

دست چپمو با خشونت سمت بازوی راستش بردم و کاری کردم یکم سمت من کشیده بشه تا بتونم ارومتر و دقیق تر حرفمو دم گوشش بزنم.
× گفتم باید بریم.
_ باشه باشه آروم.

دستشو با خشونت و استرسی که کاملا مشهود بود ول کردم و موهام رو با دست هام به سمت بالا هدایت کردم.
همونجور که تنه چوب افتاده رو زمین رو برمیداشتم دوباره زیر لب به حرف اومدم:
× نباید یونگی درباره این موضوع چیزی بفهمه

سرشو به نشونه تایید کوتاه تکون داد.
همزمان که تنه چوبی درخت رو روی دوشم مینداختم با ابرو و اشاره بهش فهموندم که راه بیفتیم.
نگاهمو از جمعیت و میدون کزایی گرفتم و راهمو سمت خونه کج کردم.

قدم هام سست اما بلند بود؛ مطمئن بودم اگه تهیونگ هر از گاهی از پشت بهم یه هل کوتاه نمیداد تلو تلو خوران راهمو پیش میگرفتم و توجه بیشتر آدمای شهر رو به خودم جلب میکردم.

تو این دنیا فقط تنها چیزی که میخوام یونگیه.
تنها کسی که میخوام کنارم باشه اونه.
این دنیا رو بدون اون نمیخوام؛ نه الان و نه هیچوقت دیگه...

***************

(از زبان یونگی)

مثل هر روز دیگه ای در نبود جونگکوک سعی میکردم خودمو به یه کاری مشغول کنم.
مثل شمردن ترک های دیوار برای بار هزارم...

یک حس بیتابی عجیبی امروز بهم دست داده بود.
انگار قراره یه اتفاق بدی بیفته.
خیلی خیلی بد...

نفسمو با کلافگی ای که معلوم نبود از کجا سرچشمه میگیره به بیرون فوت کردم و راهمو سمت کشو کوچیک چوبی کنج خونه کج کردم.

نمیدونستم تو این کشوی لعنتی دنبال چی ام؛ فقط دعا دعا میکردم هر چیزی تو این لعنتی پیدا بشه تا بتونه منو از فکر و خیال بیخودی دور کنه...

1950 (تکمیل شده)Where stories live. Discover now