Part31 B_76 شماره

455 100 34
                                    

اگه هر کسی این حسمو میخواست توصیف کنه به عاشق شدن ختم میشد...
ولی این اشتباهه!
این آدم روبه روم همجنس منه!!!

همونجور که داشتم با چشم هام به جاجای صورت و لباس جدیدی که تازه باهاش آراسته شده بود زل میزدم شروع به حرف زدن‌کرد.
+ نمیخوای بری کنار سرباز؟!

از لحن گفتارش تنها سردب و گستاخیش میبارید.
آب دهنمو آروم قورت دادم و همونجور که نگاه طلبکارانه اش رو بهم داده بود از  روبه روی چادر کنار رفتم.

با کنار رفتن من جیمین هم که باهام همقدم شده بود کارهای منو دنبال کرد و کنار من ایستاد.
احترام نظامی خودمون رو برای یونگی گذاشتیم و نگاهمون رو به روبه رو قفل کردیم.

همونجور که تو حالت احترام نظامی بودیم یونگی از قسمت ورودی چادر گذشت و روبه روی هردومون قرار گرفت.
نمیتونستم باهاش چشم تو چشم بشم اما سنگینی نگاهش رو خودمو حس میکردم.

همونجور که تو همون حالت ایستاده بودیم به چند ثانیه نکشید جناب کیم نامجون هم از داخل چادر بیرون اومد و کنار یونگی روبه روی ما ایستاد.
& چیشده جناب مین؟

نگاهشو همونجور که بین من و جیمین حرکت میداد لب زد:
+ این دوتا سرباز اینجا چیکار میکنن؟

نامجون نگاهشو از یونگی برداشت و همونجور که دست هاشو به پشت سرش پین میکرد لب زد:
& تا چند لحظه دیگه خاموشی میزنن اینجا چه غلطی میکنین؟

جیمین پای چپشو رو زمین کوتاه کوبید و برای اجازه احترام نظامی دیگه ای گذاشت و با صدایی که یکم از دلهره پر شده بود به حرف اومد:
" باید برای سر شماری شب بیایم خودمون رو معرفی کنیم.

سرشو به نشونه متوجه شدن چند باری تکون داد و دست راستشو از پشت سرش آزاد کرد و به صورت اشاره به داخل چادر اشاره کرد.
& سریع گمشین تا خاموشی نزدن؛ بعد خاموشی بیرون از پادگان باشین باید تا صبح دور این زمین خاکی سینه خیز برین...

مطمئن بودم شوخی نمیکنه.
حتی کوچیکترین حالت شوخی و به سخره گرفتن چیزی تو لحن صداش مشهود نبود...
" اطاعت قربان

سریع بعد از احترام نظامی داخل چادر شدیم و برای سرشماری حاضری خودمونو وارد کردیم.
همونجور که از چادر خارج شده بودیم و سمت پادگان نظامی قدم های بلندمون رو گرفته بودیم جیمین به حرف اومد:
" یاااا نگاهشو دیدی؟
× چی؟

کراواتمو تا رسیدن به داخل پادگان شلتر کردم و موهامو با دست راستم که آشفته رو صورتم داشت به بازی در می اومد سربالا زدم.
" جناب مین و کیم خیلی باابهتن
×مزخرف نگو
" فکر کنم قراره فرماندهی لشکر رو به عهده بگیرن!

1950 (تکمیل شده)Where stories live. Discover now