واقعا منو نشناخته بود؟!
انگار این آدم با اون آدم چند روز پیش زمین تا آسمون فرق داره...
انگار روحی تو بدنش نیست!راه رفته رو برگشتم و دقیقا جلوش با فاصله معین قرار گرفتم. نگاهش با چند وقت قبل داخل کتابخونه مرکزی زمین تا آسمون فرق میکرد.
میتونستم به راحتی حدس بزنم که یکی از مافوق های سطح بالا تو این پادگانه...
همه شهر به خاطر اخباری که از قدرتی که از طرف پدرش بهش منتقل شده بود میشناختنش.آب دهنمو کوتاه قورت دادم و دست راستمو بالا آوردم و رو شقیقه سمت راستم گذاشتم و گوشه کفشمو به کفش دیگم ضربه زدم و احترام نظامی گذاشتم.
نگاهمو به هرجایی جز چشم هاش دادم چون نباید تو چشم مافوق زمان احترام نظامی؛ طبق قانون نگاه کرد.
چند قدمی بهم نزدیک شد نگاهشو از سر تا پام داد.
میتونستم نگاه جدی و دیکتاتورشو کامل حس کنم.
& سرباز چند سالته؟
" 23 سالمه قربان.یک دور کامل دورم چرخید و دوباره روبه روم قرار گرفت.
از اینکه داشت جاجای رفتار و حرکاتمو زیر نظر میگرفت دستپاچه ام میکرد.اینکه به خاطر این همه نزدیکی به یکی مثل این آدم داره قلبم به نهایت سرعت میزنه طبیعیه!!!
البته که طبیعیه ناسلامتی اون یکی از کله گنده های بزرگ سیاسی تو کشوره!همونجور که تو فکر بودم دستشو جلو آورد و پلاکی که روی مشپای مشکی اون دست آزادم آویزون بود برداشت و نگاهشو بهش داد.
& ثبت نام کردی!
" بله قرباننمیدونم چرا این حرف ساده اما عجیب رو به زبون آورد. آدمی به نظر نمی اومد حرفای پیش و پا افتاده و بیهوده رو به زبون بیاره.
& وقتی دارم باهات حرف میزنم تو چشمام زل بزن.
" قربان؛ چجوری میتونم این جسارت رو کنم!
& این یک دستوره...همین حرفش کافی بود تا نگاهمو با تمام تردید به چشم هاش بدم.
مثل یک گرگ آلفا داشت بهم خیره میشد.کاملا رهبری و مافوق بودن برازنده اش بود. حتی اگه تو خانواده سیاستمدار به دنیا نمی اومد بی شک باز هم همین سرنوشتش بود!!
& میتونی بری سربازاحترام نظامی اخرمو گذاشتم و از کنارش گذشتم همونجور که داشتم از چادر خارج میشدم با چهره آشنایی که چشم انتظارش بودم مواجه شدم...
" جونگکوک..میتونستم ببینم به خاطره شوک و ناباوری عکس العملی نشون نمیده.
بدون اینکه به موقعیت اطرافم اهمیت بدم سفت بغلش کردم و بغض این ترس و فکرای احمقانه چند روزه ام رو تو گلوم دفن کردم.
" خوشحالم میبینمت کوکی
ŞİMDİ OKUDUĞUN
1950 (تکمیل شده)
Romantizmمن زنده ام تا مبارزه کنم. نه برای خودم، نه برای خانواده ام... بلکه برای کشورم. هیچ چیزی جلومو نمیتونه بگیره حتی اگه اون یک چیز تو باشی! _____________________________________________________ موضوع: این اتفاق از ژوئن سال ۱۹۵۰ آغاز شده ؛ درست زمانیکه...