باورم نمیشه تو این موقعیت این رو از من میخواست.
چشم هامو کوتاه روهم فشار دادم.
نمیدونستم چرا ولی نمیخواستم بلایی سرش بیاد!
× یونگیهمین حرفم باعث شد سریع از رو زمین بلند بشه و نگاه پیروزمندانه اش رو بهم بدوزه.
+ خوبه کوکی!تو این موقعیت لعنتی بازیش گرفته بود؟!
با صدای بلند شدن بمباران دیگه ای تو چند قدمی ما نگاهمو ازش گرفتم و به پادگان پشت سرم که داشت فرو میریخت چشم دوختم.مچ دست راستشو محکم با دست چپم گرفتم و از قسمت غرب پادگان با تمام سرعت دوییدم.
صدای مخرب بمباران هربار بیشتر از قبل گوشمو ازار میداد.قدم های یونگی تا حدی کوتاه بود و سرعتمونو کم میکرد ولی به خاطره نیرویی که تو کشیدنش گذاشته بودم؛ اجبارش کرده بودم که با من هم قدم بشه و از مسیر جا نمونه...
با رسیدن به وسط شهر که تا حدی به خاطره بمباران زیر و رو شده بود دستشو ول کردم.
نفس هامون به شمارش افتاده بود و به خاطره اینکه نفسی تازه کنیم بدون اینکه اهمیت بدیم که تو دل شهر جنگ زده ایم رو زمین نشستیم.همونجور که رو زمین نشسته بودیم نگاه هامون بهم قفل بود. این حجم از نگاه سنگین یونگی رو نمیتونستم تحمل کنم؛ ولی چاره ای جز تحملش نداشتم.
نیشخند معروف همیشگیش رو لبش اورد و همونجور که نفس نفس میزد به حرف اومد:
+ مرسی کوکی که بخاطرم برگشتی!کوکی؟!!!
چرا منو اینجوری صدا میکنه...
اخمام به خاطره این حجم از خودمونی شدنش تو هم رفت.
× گفتی یونگی صدات کنم؛ اما اجازه ندادم که منو کوکی صدا کنی...چند ثانیه از حرفم نگذشته بود که خنده های بلند هیستیریکش شروع شد و همونجور که میخندید رو زمین دراز کشید و دست هاشو رو شکمش نگه داشت.
هر کسی غیر از من این صحنه رو میدید با خودش تصور میکرد که چیز خنده داری براش تعریف کردم که از خنده ریسه میره!!!
+ خدای من (خنده) منو نخندون کوکی!یک تای ابروم رو بالا دادم و همونجور که نفسام منطم شده بود لب زدم:
× میشه بگی کجای حرفم خنده دار بود؟!به لحظه نکشید که کامل وسط خندیدن؛ خندیدنش تموم شد و خنده های هیستیریکش جاشو به چهره بیحس دادن.
همزمان که از رو زمین بلند میشد و با دست چپش موهای موجدار مشکیش رو پشت گوشش مینداخت نگاه جدیشو بهم داد و به حرف اومد:
+ فکر کنم یادت رفته که کی اینجا دستور میده... کوکی صدا کردنت دست خودمه سرباز یادت نره...
VOCÊ ESTÁ LENDO
1950 (تکمیل شده)
Romanceمن زنده ام تا مبارزه کنم. نه برای خودم، نه برای خانواده ام... بلکه برای کشورم. هیچ چیزی جلومو نمیتونه بگیره حتی اگه اون یک چیز تو باشی! _____________________________________________________ موضوع: این اتفاق از ژوئن سال ۱۹۵۰ آغاز شده ؛ درست زمانیکه...