با صدای بمبی که به ساختمون جلو رومون خورد نگاهامون سمتش کشیده شد...
× لعنتی
+ سمت جلو حرکت کن!
× دیوونه شدی؟
+ این یه دستوره حرکت کن.انگار این روانی مغز تو کله اش نیست.
خواستم سمت جلو ماشین رو برونم که با دیدن یه بچه هفت هشت ساله که روی زمین خاکی افتاده بود دندون هامو بهم فشار دادم.
× اون بچه...
+ اون دیگه مرده!بدون توجه به زر زدناش از ماشین پیاده شدم و سمت اون بچه پاتند کردم.
روی صورت رو زمین افتاده بود. جلوش زانو زدم و سریع بلندش کردم.صدای اون بمب های لعنتی از پشت سرم شنیده میشد.
این بچه نفس نمیکشید.
دستمو رو موهاش کشیدم و سعی کردم خاک رو از روی مو و صورتش پاک کنم.همونجور که تن بی جونشو بلند کردم و سمت ماشین میرفتم لب زدم:
× زنده بمون باشه؟!
سریع تو قسمت پشت ماشین اروم گذاشتمش و برخلاف حرفی که این احمق گفته بود فرمون رو چرخوندم و راه رفته و رو برگشتم.
+ چیکار میکنی احمق این چیه آوردی؟
× اون یه بچه اس؛ یه چیز نییییس...حرفام با داد و عصبانیت بود.
این لعنتی روح و وجدان نداشته انگار...
از یه آدمی که تو کثافت سیاست قلط میخوره اگه اینجوری نبود باید تعجب میکردم!بعد از به صدا در اومدن آژیر وضعیت سفید؛ ترمز کردم و سریع از ماشین پیاده شدم و رفتم بچه رو چک کنم. اروم سرشو بلند کردم و بین دست هام گرفتم.
هیچ علائم حیاتی توش نبود...اون فقط یه بچه بود.
نگاهم به لباس تو تنش خشک شد؛ لباس هاش به خون آغشته بود.
بغض لعنتی داشت خفم میکرد...
اگه فقط زودتر میدیدمش زنده میموند.
+ گفتم که مرده.از ماشین پیاده شد و بدون توجه به اینکه داشتم چکش میکردم از بغلم بیرون کشیدش و اروم از ماشین بیرون اورد و تو اون همه آواره گذاشتش.
با شوک به حرکاتش نگاه کردم.ناخواسته هیستیریک خندیدم و سمتش هجوم بردم و یقشو تو دستم گرفتم.
× تو حیوونی! داری همینجور ولش میکنی؟
+ انتظار داری یه جنازه رو حمل کنم؟ مگه ماشین حمل جسدم!!!نگاهش نه رنگ دلسوزی داشت و نه رنگ وجدان...
این آدم رو به روم لیاقت نفس کشیدن هم نداشت.
تای ابروم رو بالا دادم و بدون هیچ رمقی یقشو ول کردم و نگاهمو بین اون بچه بی جون و اون حیوون حرکت دادم.*************
(از زبان یونگی)
داشت دلش برای چی میسوخت؟؟؟
این گوشت افتاده وسط این همه خرابه؟؟؟
چشم هامو چرخی دادم و سوار ماشین شدم.
+ سریع سوار شو برای سوگواری این جغله وقت نداریم!
× حیوونی بیش نیستی!اونقدر تُن صداش بلند بود که بشنوم ولی میدونستم بخاطره بیچارگیش سوار میشه و همینم شد...
اگه بخاطره خانواده اش نبود مطمئن بودم تا الان دخلمم میاورد...
YOU ARE READING
1950 (تکمیل شده)
Romanceمن زنده ام تا مبارزه کنم. نه برای خودم، نه برای خانواده ام... بلکه برای کشورم. هیچ چیزی جلومو نمیتونه بگیره حتی اگه اون یک چیز تو باشی! _____________________________________________________ موضوع: این اتفاق از ژوئن سال ۱۹۵۰ آغاز شده ؛ درست زمانیکه...