همونجور که بخاطر عصبانیتم نفس نفس میزدم با عصبانیت و داد لب زدم:
× حاضرم جنازه حرومزاده ای مثل تو رو با زندگی اون آدمای بیسواد معامله.تو این دو دهه زندگیم هیچ وقت به این اندازه عصبی نبودم...
شاید این همه عصبانیت از نظر یه آدم آَغالی مثل مین یونگی مسخره بنظر بیاد؛ اما جون صد ها نفر تو این شهر کوچیک تو خطره...مادری که تازه نوزادشو تو آغوش گرفته.
پیرمردی که تنها امیدش به زندگی بودن کناره خانوادشه....
بچه کوچیکی که آرزوی داشتن تیله های رنگی برای بازی با همسن و سال هاش تو دلشه...این همه آدم رو چجور میتونم ندیده بگیرم و فقط جون خودمو مهم بشمرم.
اگه فقط فرار کنم وجدان بعد فرار کردن و کاری نکردنم رو کجای دلم بزارم!موهای بهم ریخته نسبتا بلندمو که روی صورتم اومده و نمیزاشت اون حرومزاده روبه روم که به خاطر کتک های چند لحظه پیش صورتش تا حد کمی زخمی رو زمین افتاده بود رو ببینم کنار زدم.
× میترسی؟ پس گورتو گم کن جناب مین!همونجور که از در خروجی سفره خونه بیرون میرفتم صدای هوسوک رو میشنیدم که صدام میزد و قصد نگه داشتنمو داشت.
اهمیتی بهش ندادم و با هر قدم بلندی که برمیداشتم صداش کم و کمتر میشد و تا جایی که کامل محو شد و تنها صدای نفس های تندم و برخورد نیم بوت هایی که به سنگریزه ها برخورد میکرد به گوشم می رسید.
_________________________________________نمای داخلی شهر کوچیکی که جونگکوک رفت
_________________________________________
به خاطر چراغا و فانوس هایی که مغازه دارها روشن کرده بودن کل شهر کامل تو دید بود.
فکر نمیکردم یک شهر کوچیکی بیرون از شهر سئول به این زیبایی وجود داشته باشه!با فکر اینکه قراره با حمله نظامی های خارج از کشور و حتی بمباران این شهر هم مثل سئول با خاک یکسان بشه قلبمو سنگین میکرد...
به سمت یه بادجه کوچیکی که برای دادن نامه پست و دادن تلگراف بود رفتم.
خواستم درو بار کنم که یک پیرمرد مغازه دار که بیرون از مغازه اش چهارپایه چوبیش رو بیرون گذاشته بود و روش نشسته بود به حرف اومد:
... آیگووو. جوون؛ تعطیله الان باید صبح بیای!
ESTÁS LEYENDO
1950 (تکمیل شده)
Romanceمن زنده ام تا مبارزه کنم. نه برای خودم، نه برای خانواده ام... بلکه برای کشورم. هیچ چیزی جلومو نمیتونه بگیره حتی اگه اون یک چیز تو باشی! _____________________________________________________ موضوع: این اتفاق از ژوئن سال ۱۹۵۰ آغاز شده ؛ درست زمانیکه...