بی قراری؛ آشفتگی و کلافگی...
همه این ها کوچیکترین حس هایی هست که تو وجودم پخش شده بود.
حس الانم جز دوست داشتن چیزی رو داد نمیزد.
من عاشق همجنس خودم شدم!مرد مسن با دیدن اسلحه کوچیکی که سمتش نشونه گرفته بودم ناخواسته اون چوب نازک بلندی که دستش بود رو پایین انداخت و دست هاش شروع به لرزیدن کرد.
نمیتونستم یونگی رو با این شرایطی که پیش اومده جای دیگه ای ببرمش.
نه وقتش رو داشتم و نه جای امنی...
_________________________________________نما و فضای داخلی خونه پیرمرد
_________________________________________
همونجور که اسلحه رو سمتش نشونه رفته بودم با صدای لرزون پیرمرد روبه روم لب زد:
... پسرم لازم به این همه خشونت نیست!
× خوبه یه جای گرم و غذا میخوام... زود!با چند بار سرتکون دادن که حرفمو متوجه شده اکتفا کرد و سمت دره چوبی کشویی کنار یک چرخ خیلطی قدیمی رفت و درشو باز کرد.
... میتونه اینجا استراحت کنه پسرم!پسرم!!!
چه کلمه غریبی بود برام...
تا چند ثانیه پیش داشت منو بیرون مینداخت و بخاطره این ایاحه تو دستم نبود هیچوقت اینجوری رفتار نمیکرد.این آدما ارزش نجات دادن دارن؟!
این کشور اصلا انقدر اهمیت داره که نسل این آدمارو زیاد کنه؟!
شاید رفتار یونگی درست باشه...سمت اتاق کوچیکی که اون پیرمرد خرفت بهم گفته بود همونجور که یونگی رو کوله ام بود حرکت کردم.
اون اتاق برخلاف انتظارم زیادی تمیز بود.چطور یه پیرمرد انقدر سلیقه برای تمیز کردن و اتاقش داشت؟!
_________________________________________
YOU ARE READING
1950 (تکمیل شده)
Romanceمن زنده ام تا مبارزه کنم. نه برای خودم، نه برای خانواده ام... بلکه برای کشورم. هیچ چیزی جلومو نمیتونه بگیره حتی اگه اون یک چیز تو باشی! _____________________________________________________ موضوع: این اتفاق از ژوئن سال ۱۹۵۰ آغاز شده ؛ درست زمانیکه...