فرمانده ژاپنی جلوتر اومد و نوگ چکمه نظامیشو زیر چونه امگذاشت و با صدای زمختش لب زد:
... (ژاپنی): 楽しんだほうがいい (بهتره یکم تفریح کنم)!حرفش با اون لحن حال بهم زنش فقط یه معنی داشت. براش مهم نبود اون ادمی که قراره باهاش نیاز جنسیشو برطرف کنه پسره یا دختر...
خنده هیستیریکی کردم و بدون اینکه نشون بدم زبونشو فهمیدم چشم هامو چرخی دادم و نگاهمو به یک طرف دیگه دادم.
با صدای داد فرمانده دست های سرباز از رو موهام ازاد شد و سرم رو زمین خاکی افتاد.
آخ نسبتا ارومی گفتم...طولی نکشید اون حرومزاده جای سرباز پشتم قرار گرفت و دو طرف پاهاشو تو دو طرف بدنم پین کرد.
... (ژاپنی): 自分に何が起こるか分からなくなるとすぐに、ワクワクします (همینکه نمیفهمی چه بلایی قراره سرت بیاد هیجانیش میکنه کره ای هرزه)
اب دهنمو نامحسوس قورت دادم و حرفی نزدم.
مطمئنم اگه میفهمید پدرم کیه تا الان شلوارش از دونستنش خیس بود...اما حالا تو موقعیتی هستم حتی نمیخوام برای نجات جون و بدنم کاری کنم.
شاید اگه اون نگاهی که من به جونگکوک داشتم اونم یک درصد به من داشت برای نجات دادن خودم میجنگیدم...با کشیده شدن موهام از پشت سر؛ اخ نسبتا بلندی گفتم و به خاطر زوری که اون فرمانده سره کشیدن موهام گذاشته بود؛ درد تو کل سرم پیچید.
... (ژاپنی): 残りの住人はどこだ؟! (بقیه کجان هااااان؟!)حرفاش با داد و تهدید بود و در کنارش هر حرفی که میزاد آب دهنش رو روی نیم رخ صورتم تُف میکرد.
میخواستم همونجا محکم دست مو بالا بیارم و تو گوشش بزنم...اما به خاطر پوتین های چرمی که روی دست هام گذاشته بود تا دست هامو تکون ندم مانع هرکاری میشد...
+ نمیدونم چی میگی و زبانتونو بلد نیستم!یک سرباز به دستور اون آشغال از بین سربازا جدا شد و سمتش اومد و حرفمو براش به ژاپنی ترجمه کرد.
به سرباز همون سوالا رو تکرار کرد و بهم انتقال داد:
... فرمانده میگن بقیه اهالی شهر کجان.
+ نمیدونم!!!بعد از ترجمه حرفم برای اون حرومزاده بهشون دستور داد کل شهر رو دوتا دوتا بگردن و شهر رو به قول خودشون پاکسازی کنن...
همونجور که به پراکنده شدن سربازا نگاه میکردم؛ باحس خیس شدن گردن برهنه ام توسط اون آشغال و حس خیسیش رو پوستم هیسی از سره منزجر شدنم کشیدم و چشم هامو رو هم فشار دادم...
برای اینکه بتونم حالت چندششو نبینم چشم هامو محکم بهم بستم و نفسای نامنظمو از بینیم بیرون دادم.
... (ژاپنی):楽しくなるよ! (قراره کلی خوشبگذره)*************
(از زبان جونگکوک)
نمیدونم چقدر از رفتنشون و وارد شدنشون به شهر گذشته بود که سمت چند نفر از اون مردایی که باهاشون پشت دیوار استتار کرده بودم برگشتم لب زدم:
× از اول خونه های اینجا شما دونفر یکی یکی زن و بچه ها رو میارین بیرون و خارج میکنین.
... بقیمون چی؟
YOU ARE READING
1950 (تکمیل شده)
Romanceمن زنده ام تا مبارزه کنم. نه برای خودم، نه برای خانواده ام... بلکه برای کشورم. هیچ چیزی جلومو نمیتونه بگیره حتی اگه اون یک چیز تو باشی! _____________________________________________________ موضوع: این اتفاق از ژوئن سال ۱۹۵۰ آغاز شده ؛ درست زمانیکه...