همونجور که از نردبون زنگ زده داشت بالا میرفت با حس کنار کشیده شدنم توسط یونگی مواجه شدم...
این آدم میخواد چه غلطی میکنه؟؟؟رومو از دیواره سیمانی گرفتم و خواستم جلوشو بگیرم اما چندین قدم ازم فاصله داشت...
این آدم اصلا قابل پیش بینی نبود!***************
(از زبان یونگی)
با صدای مردی که داشت از نردبون زنگ زده بالا میرفت تپش قلبم بالا رفت...
اون بالا هیچ راهی برای فرار نیست؛ این احمق چی پیش خودش فکر کرده...دست های پین شده ی جونگکوک رو کنار زدم و تکیه امو از دیواره گرفتم و سمت اون مرد نسبتا جوون پاتند کردم.
بدون اینکه به جیع و صدای بمباران اهمیت بدم چند پله از نردبون بالا رفتم تا دست هام بهش دسترسی داشته باشن.
با دست راستم مچ پاشو گرفتم و بدون رحم تعادلشو بهم زدم و کاری کردم از رو نردبودن زنگزده به زمین پناهگاه برخورد کنه...
خنده هیستیریک کوتاهی زدم و از اون چند پله نردبون که ازش بالا رفته بودم پایین پریدم و دست هامو کوتاه تکوندم...
انگار صداری بمباران داشت از این مکان دور و دورتر میشد! این نشونه خوبی برای کم شدن خطر بود...
متوجه جونگکوک شدم که تو دو قدمی من وایساده و دستاشو دو طرف کتفم پین کرد و تا حدی تو صورتم شروع به داد زدن کرد.
× هیچ معلومه داری جه غلطی میکنی؟؟؟چشم هامو بی حصله چرخی دادم و دست هامو بالا اوردم و رو مچ دست هاش گذاشتم و کمی سرمو مماس صورتش نزدیک کردم و خشدار لب زدم.
+لازم نیست دخالت کنی!مچ دست هاشو همونجور که گرفته بودم از کتفم پایین انداختم و چند قدم به پسری که رو زمین هنوز افتاده بود حرکت کردم و رو زانوهام جلوش تا حدی که زانوم به زمین نچسبه نشستم.
+ اسمت چیه؟
# ه... هوسوک!
_________________________________________جونگ هوسوک ۲۳ سال
عکاس و روزنامه نگارتو خانواده ای با قشر متوسط به دنیا اومده.
VOCÊ ESTÁ LENDO
1950 (تکمیل شده)
Romanceمن زنده ام تا مبارزه کنم. نه برای خودم، نه برای خانواده ام... بلکه برای کشورم. هیچ چیزی جلومو نمیتونه بگیره حتی اگه اون یک چیز تو باشی! _____________________________________________________ موضوع: این اتفاق از ژوئن سال ۱۹۵۰ آغاز شده ؛ درست زمانیکه...