همونجور که داشتم مسیر رو طی میکردم ناخوداگاه سرمو به عقب برگردوندم و با دیدن بالاتنه برهنه ی یونگی که پشتش به من بود چشم هام گرد شد و تو جای خودم ایستادم.
این ها جای شلاقه؟!چشم هامو کمی ریز کردم تا بهتر بتونم دیدمو به تن برهنه اش بدم...
کاش اون رد ها فقط خطای دید من بود اما هرچی دقیق تر میشدم بیشتر اون رد ها برام پررنگ تر میشد.این زخم های کهنه مثل جای شلاق و تنبیهی شبیه بود.
ولی انگار اون ضربه ها انقدر شدید بود تا این رد ها رو به جا بزاره.متوجه حرکتش شدم که نیم رخ صورتش رو سمت من برگردوند و انگار نگاه سنگینمو حس کرده بود.
+ زل زدنت تموم شد؟نمیتونستم حرفی بزنم و فقط با کج کردن راهم سمت جلوی سفره خونه از حرف زدن باهاش شونه خالی کردم.
با دیدن هوسوک که انگار بهترین لباس رو از بین لباس هایی که اون پیرزن سالخورده اونجا برامون گذاشته بود تای ابروم بالا رفت...
_________________________________________تیپ و استایل هوسوک بعد از پوشیدن لباس👀
_________________________________________
لباس هایی که اون آجومای پیر برامون گذاشته بود برخلاف انتظارم تا حدی نو و دست نخورده بود و همین برام جای سوال میذاشت!
# جونگکوک شی نگاه تیپمو!
× حس نمیکنی لباس ها خیلی نو هستن؟!
# آره...اهمیتی به تازه و نو بودن لباسا ندادم؛ خواستم تیره ترین لباس رو بپوشم اما برام تا حدی رو قفسه سینه و بازوها کوچیک بود و اذیتم میکرد.
مجبور شدم رنگ های روشنتر و بزرگتر رو انتخاب کنم و سه تیکه لباس و جفت کفشایی که اونجا بود رو تنم کردم...
# یاااا جونگکوک شی تو این لباس خیلی جذابی!
× آهان... ممنون
_________________________________________
YOU ARE READING
1950 (تکمیل شده)
Romanceمن زنده ام تا مبارزه کنم. نه برای خودم، نه برای خانواده ام... بلکه برای کشورم. هیچ چیزی جلومو نمیتونه بگیره حتی اگه اون یک چیز تو باشی! _____________________________________________________ موضوع: این اتفاق از ژوئن سال ۱۹۵۰ آغاز شده ؛ درست زمانیکه...