Part52 یک زندگی جدید

457 113 38
                                    

قلبم حس عجیبی داشت.
اینکه یکی مراقبته واقعا خوبه...
کیم نامجون نگران منه...

*****************

(از زبان یونگی)

چند ماهی میشد که تونستیم به شرایط عادت کنیم و تو این مدت رابطه ام با جونگکوک بهتر از زمانی که فکرشو میکردم پیش رفته بود.

دوماه هست که داخل شهری تو کره جنونی به نام جئونگسانسام (بوسان) مستقریم.
مجبور بودم برخلاف جونگکوک برای خودم یه اسم قلابی انتخاب کنم.

تهیونگ هم با ما تو این شهر زندگی میکنه...
اگه چند ماه پیش بود وجودشو حتی نمیتونستم تحمل کنم اما حالا نبودنش مثل نبودن دست و پام حس میشد.

تا چند وقت پیش کوکی و تهیونگ مثل سگ و گربه به جون هم میافتادن؛ اما حالا از برادر هم بهم نزدیکترن.
بعضی وقتا به رابطه ای که براشون پیش اومده و نزدیکی که بهم دارن حسودی میکنم.

اما تنها رفتاری که میتونم از خودم نشون بدم یک لبخند بزرگ که نقابیه برای نشون ندادن حال واقعیم.
جونگکوک تو این زمان تونسته بود کاری برای خودش دست و پا کنه؛ صبح ها به عنوان پستچی و بقیه طول روز به عنوان نقاش دیوار کار میکرد...

تهیونگ هم باهاش همراهی میکرد و تونسته بودن یه تیم خوب کاری در کنار رفاقت برای هم بسازن.
این حسادتم از این همه وقتی که کنار هم سپری میکنن هم نشات میگرفت...
_________________________________________

_________________________________________

¡Ay! Esta imagen no sigue nuestras pautas de contenido. Para continuar la publicación, intente quitarla o subir otra.

محله ای که اونجا مستقر شده بودن

_________________________________________

تنها کاری که انجام میدادم هیچکار کردن بود!!!
منی که هیچوقت نه کار کردم و نه دست به سیاه و سفید زدم کار نکردن برام بهتر بود.

این شهر بعد از این مدت در تحریم و اسارت ژاپن دراومده بود؛ ساعت خاموشی هم زده بودن که قبل ساعت هشت هر کسی به خونه هاش رهسپاربشه.

میتونم اعتراف کنم این موضوع کاری کرده بود یه تشکر به دولت ژاپن کنم؛ اینطوری بهتر و زودتر میتونستم کوکی رو ببینم...

1950 (تکمیل شده)Donde viven las historias. Descúbrelo ahora