the smell of blood...

82 17 52
                                    

《دلم تنگه...برای تک تک روزایی که کنار هم خندیدیم و رقصیدیم اما حالا...
رقص من و تو توی خون،زیباترین لبخند هارو به لب این جماعت میاره...
                           کیم تهیونگ...1 اکتبر 2019》

                                ***

 دستاش میلرزید...

سطل آبی که روی دستای کوچیکش سنگینی میکرد،هرچند لحظه یکبار تکون میخورد و کمی از آب روی بدن پسرک میریخت.

اسکای با پوزخند پا روی پا انداخته بود و به هوسوک پنج ساله نگاه میکرد که چطور تلاش داشت سنگینی سطل و تحمل کنه تا داغی آب پوست حساسشو نسوزونه.

از دیدن پوست سفید هوسوک که حالا از داغی آب سرخ شده بود لذت میبرد:
_اوه کوچولوی من! دستات دارن میلرزن،سردته؟

با از جا بلند شدنش پسر ناله ای از ترس کرد:
_اومم باید گرمت کنم نه؟ آب توی سطل میتونه گرمت کنه،اینطوری دیگه نمیلرزی.

مرد همراه با تازیانه ش پشت سرش ایستاد.

پسر پنج ساله با وحشت چشماشو بست و انگشاشو محکم دور سطل فلزی و داغ آب محکمتر کرد و سوزش انگشتاشو به جون خرید:
_قربا...ن...لطفا...نه

دست اسکای بالا رفت و با شدت روی کمر کوچیکش فرود اومد.

هوسوک از درد لبشو گزید و اشکی از گوشه چشمش پایین ریخت.

_صداتو ببر... میدونی که از صدات بدم میاد آسیایی؟
اسکای با پوزخند گفت و هوسوک لرزون سرشو تکون داد.

مرد بار دیگه تازیانه رو روی بدنش فرود اورد،اما اینبار به جای کمرش دستاشو هدف قرار داد.
_پس خفه شو و حیوون خوبی باش،حیوونا حرف نمیزنن،امروز تمرینت افتضاح بود پس مطیع باش و مجازاتت رو قبول کن

پسربچه پلکاشو روی هم فشرد و دونه دونه ضربه هارو میشمرد،هرچی شمارش بالا می‌رفت ضرب دست مرد سنگین تر و دردناک تر میشد.

به سیزدهمین ضربه که رسید دستای هوسوک لغزید و تلاقی صدای جیغ پر درد هوسوک و خنده های نفرت انگیز اسکای اتاق رو پر کرد...

°°°°°°°°°°

با ترس از خواب پرید...

بدنش خیس عرق بود و نفس نفس میزد.

بازم همون کابوسای همیشگیش سراغش اومده بود.

با همون شکنجه گر همیشگیش ...

اسکای!

اون مرد نفرت انگیز...

کسی که تهیونگ کلی تلاش کرده بود تا برادرشو از دست اون شیطان نجات بده.

تهیونگ هنوز برنگشته بود؟

باید میرفت چک میکرد

دیگه خوابش نمی‌برد پس سعی کرد نفسای تندشو آروم کنه
کم کم عضلات منقبض شده ش آروم گرفت.

BLOODY CHURCHTempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang