Mission...!

82 17 43
                                    

《منو ببوس هوسوک،بزار آخرین خاطره ای که ازت توی قلب خاکستر شده م میمونه طعم دلنشین لبهات بین لبهای بی رنگم باشه،بزار نیلوفر لبهات برای آخرین بار میون لبهای به طعم مرداب من آروم بگیره...حالا دیگه وقت خداحافظیه...!
                                     مین یونگی...پایان کار》
                                   ***
❗️بعد از علامت، همراه با آهنگ Kalbimin tek sahibine بخونیدش

_هیونگ!چی داری میگی؟یعنی چی که جونگکوک باید بره عملیات؟
تهیونگ با تعجب داد زد و از جاش بلند شد طوری که صندلی سلف روی زمین افتاد و نگاه همه رو به سمت خودش کشید

یونگی درحالی که سعی میکرد خشمشو بروز نده و تمام دق و دلیلشو سر چنگال بیچاره توی مشتش خالی میکرد،از بین دندونای بهم چفت شده ش غرید:
_عین آدم بشین سرجات وی! نگاه همه رو به خودمون زوم کردی...

هوسوک که اوضاع بین اون دو رو خراب میدید تصمیم گرفت دخالت کنه تا شاید تنش بین اون دو مرد بخوابه:
_یونگ،تهیونگ هیونگ،چخبرتونه؟آرومتر!
اما تهیونگ بی توجه به هوسوک،ادامه داد،انگار گوشاش چیزی نمیشنید و چشماش چیزی نمیدید،تنها جونگکوک بود و جونگکوک...اون نمیخواست روح معصوم بانی کوچولوشو از دست بده...

_هیونگ میدونی داری بهم چی میگی؟توقع داری بزارم جونگکوک منو به همچین عملیات خطرناکی بفرستن؟ندیدی حال و روز منو بعد اون عملیات فاکی؟ من نمیخوام جونگکوک عین من اون عذا....

یونگی چنگال و محکم توی بروکلی توی بشقابش کوبید و مانع از حرف زدنش شد:
_فقط دهنتو ببند و بتمرگ سرجاش ویکتور!

_یونگ عزیزم...آروم باش لطفا، تو چت شده؟
هوسوک بازوی یونگی رو توی دستش گرفت و کمی تکونش داد تا شاید بتونه حواس یونگی رو به خودش پرت کنه،اگه همینطور پیش می‌رفت بعید نبود دوست پسرش سکته کنه!

تهیونگ با ناباوری به چهره سرخ یونگی خیره شد،اون هیچوقت اینطور باهاش حرف نمیزد
هیونگش همیشه سعی میکرد خودشو کنترل کنه و چیزی به تهیونگ نگه اما حالا...
این لحن و این اسمی که براش به کار برد ینی اوج عصبانیت و خشم مرد مقابلش...

وقتی به خودش اومد،نفس عمیقی کشید و با اخمای درهم گره خورده صندلی رو به حالت اولش برگردوند و سرجاش نشست
اون چطور دلش راضی میشد معشوقه دل نازکشو به همچین ماموریت وحشتناکی بفرسته؟

یونگی با دیدن چهره آشفته تهیونگ نفسشو با شدت از سینش بیرون فرستاد و با تحکم به حرف اومد:
_بس کن تهیونگ خودت میدونی منم دارم همراه باهاش به اون ماموریت فاکی میرم پس مطمئن باش نمیزارم اتفاقی واسه دوست پسرت بیوفته اوکی؟شده خودم بمیرم نمیزارم خراشی برداره پس لطفا اون قیافه تخمیتو عین آدم بگیر احمق

با احساس اینکه صداش داره بالا میره ومی سکوت کرد،نگاهی به اطرافشون انداخت،با دیدن مشغول بودن بقیه نفس عمیقی کشید،به سمت تهیونگ برگشت و دوباره با تُن صدای پایین ادامه داد :
_نمیدونی تک تک این ادمایی که اینجان میتونن واسه یروز راحت بودن همه چیو لو بدن و جونگکوک و تا لب مرگ ببرن؟

BLOODY CHURCHWhere stories live. Discover now