And finally ... love

112 17 63
                                    

《و قسم به اون چشمایی که تموم دنیای منه،اتیش میزنم اونی رو که نور نگاهت و خاموش کرد،ویِ من....
                  جئون جونگکوک...شب انتقام مسیح》

                                 ***
_ما برای بقا چاره ای جز دریدن نداریم...!

جونگکوک آهی کشید و سعی کرد خودشو جمع و جور کنه
از جا بلند شد و به همراه یونگی که دست یخ زده شو توی دست گرم خودش گرفته بود به سمت کلیسا رفتن.

از در کوچیکی که قسمت پشتی و تاریک کلیسا قرار داشت و یونگی چند سال پیش ازش باخبر شده و مخفیانه استفاده می‌کرد وارد کلیسا شدن.

جونگکوک بی درنگ به سمت راهرو خوابگاه خودشون به راه افتاد و شروع به دوییدن کرد تا زودتر خودشو به خوابگاه برسونه
دیروز یونگی از قدرت پسرخوانده سریلو بودن استفاده کرده بود و برای اون سه نفر اتاق جداگانه گرفته بود،گرچه امکاناتش مثل همون خوابگاه قبلی افتضاح بود ولی حداقل وقتی توی اتاق بودن دیگه نگاه های پر انزجار و نفرت هم خوابگاهیاشو روی خودشون نمیدید

با رسیدن به در اتاق روی زانو هاش خم شد تا نفسی تازه کنه و موهاشو از توی صورتش کنار زد،چند نفس عمیق دیگه کشید و وارد شد.

با دیدن تخت خالی هوسوک تکخند آرومی زد،انگاری دونسنگ کوچولوشون بازم توی اتاق یونگی خودشو پلاس کرده بود و روی تخت اون به خواب رفته بود.

به خوبی از علاقه هوسوک به یونگی خبر داشت و میدونست هیونگ همیشه پوکرش که روزی نیست انگشت فاکش به طرف زندگی و آدماش گرفته نشده باشه هم نسبت به اون پسرک سانشاین بی میل نیست.

امشب هم انگار مثل اکثر شبهای دیگه هوسوک کابوس دیده بود و به اتاق و شاید هم آغوش یونگی پناه برده بود،اینو میشد از تخت بهم ریخته ش فهمید.

راهشو به سمت تخت خودش و تهیونگ که درواقع دوتا تخت یکنفره بود که به هم دیگه چسبونده بودنشون و هر صبح دوباره به حالت اول برشون میگردوندن تا کشیش ها متوجه کارشون نشن رفت و بعد از درآوردن سوییشرتش کنار تهیونگ زیر پتو خزید و با درآغوش گرفتن تن گرمش چشماشو بست تا خودشم به خواب بره...

...

یونگی خسته چشماشو با انگشت شست و اشاره فشار داد و در اتاقشو باز کرد،امروز هم مثل بقیه روزای خسته کننده این جهنم به آخرش رسیده و ازش گرد خستگیش روی تن مردونه ش باقی مونده بود.

کت چرمشو درآورد و بعد از درآوردن تیشرتش با بالاتنه برهنه به سمت تخت رفت تا خودشو روش بندازه که با جسم مچاله شده ای زیر پتو که میلرزید مواجه شد.

پس بازم هوسوک کابوس دیده بود...

لبخند آرومی زد و خودشو به تخت رسوند،باید از کابوس های شبانه پسر کوچیکتر ممنون میبود که باعث میشد اکثر شبا کنار اون بخوابه یا از اینکه اینطور مواقع شاهد بُعد شکننده هوسوکش بود و اینطور لرزیدنش و از زیر پتو میدید ناراحت میشد؟...نمی‌دونست.

BLOODY CHURCHOpowieści tętniące życiem. Odkryj je teraz