you're mine...

91 20 42
                                    

《شنیدی میگن هر آدمی نقطه امنی برای خودش داره؟نقطه امن من دقیقا وسط آغوشته وقتی دستاتو محکم دورم پیچیدی و سرم روی سینته تا صدای ضربان قلبت بشه اهنگ زیر گوشم،تو نقطه امن منی جونگکوکی...
کیم تهیونگ...۱۹دسامبر۲۰۱۹》
***
بعد قلب برجسته ها آهنگ بمیرم از مجید رضوی رو گوش بدین خالی از لطف نیس:)))

_دنبالم بیا...
دست جونگکوک و کشید و همراه خودش به سمت اتاقش برد.
جونگکوک بی حرف با یونگی همراه شد و وارد اتاق شد،روی تخت نشست و به یونگی نگاه کرد که داشت لباساشو عوض میکرد.
_هوسوک کجاست؟
یونگی پرسید و سرشو از تیشرت رد کرد،جونگکوک سریع جواب داد تا زودتر بتونه از کارای تهیونگ سردربیاره،قلبش به حدی تند میزد که منتظر بود هرآن سینه شو بشکافه و ازش بیرون بزنه:
_توی اتاقمون خوابه،چندوقتی میشه شبا کابوس میبینه واسه همین تا وقتی راحت میخوابید کنارش بیدار میموندم و دستشو تو دستام میگرفتم ،هیونگ...بهم بگو چیشده؟این تهیونگ،تهیونگ من نبود...

یونگی تیشرت مشکیشو پایین کشید و توی تنش مرتب کرد. کنار جونگکوک نشست ،دست یخ زده شو توی دست خودش گرفت و فشرد،استرس وحشتناکی که پوست و خون این پسر و روی سرمای خودش غرق کرده بود و میفهمید،برای همینم نمی‌دونست چطور باید بهش توضیح بده چی دیده و چی شنیده.
سعی کرد اتفاقات رو آروم بهش توضیح بده و پسر رو وحشت زده تر از اینی که هست نکنه.
تمام بلاهایی که به سر تهیونگ اومده بود رو براش گفت
تک تک آسیب های جسمی و روحیش رو
تا هرجایی که خودش میدونست و هرچیزی که دکتر بهش گفته بود.

جونگکوک بعد از شنیدن بلاهایی که به سر معشوق عزیزکرده ش اومده،شوکه فقط به زمین خیره بود و اشک گونه ها شو خیس میکرد،نفس کشیدن براش به حدی سخت شد که دلش می‌خواست همونجا چشماشو ببنده و از نفس کشیدن دست بکشه.

_جونگکوک،تهیونگ حالش خوب نیست،نه جسمی و نه روحی،اون خودشو مقصر میدونه فک میکنه دیگه لیاقت تو و عشقتون رو نداره،خودشو از همه چیز کنار کشیده،داره توی احساس گناه غرق میشه،تنها کسی که میتونه اونو از این باتلاقی که خودش برای خودش ساخته نجات بده تویی ،تو و عشقته که اونو دوباره سرپا میکنه

جونگکوک چشماشو روی هم فشرد و رو تختی قدیمی یونگی رو توی مشتش فشرد
سنگینی که قلبشو میفشرد به حدی زیاد بود که دلش می‌خواست با تمام وجود فریاد بزنه و هرچی دم دستشه خرد کنه
_نمیتونم...
صداش به حدی میلرزید که یونگی حس کرد ممکنه پسر کنارش از حال بره،دستاشو دو طرف صورت پسر گزاشت و سر پایین افتاده شو بالا اورد،خیره تو چشماش با جدیت بهش تشر زد:
_خودت و جمع و جور کن جئون،فک کردی برای اون بچه خیلی راحته؟اون داره ذره ذره آب میشه،دیر به خودت بجنبی از دستت میره میفهمی اینو؟

میدونست،همه چیو میدونست،اما چرا کسی اونو درک نمیکرد،چرا یکی نبود بگه جونگکوک تو داری تو چه غمی دست و پا میزنی؟
با صدایی که از خشم و غم میلرزید رو به یونگی کرد:
_سخته هیونگ،من تهیونگ و میخوام،با تمام وجودم اما...نمیدونم چطور آرومش کنم اونم وقتی که خودم انقد نا آرومم...

BLOODY CHURCHМесто, где живут истории. Откройте их для себя