The reason for the escape

78 16 33
                                    

《یونگ هو کوچولوی من،آروم بخواب،بزار لاله های سرخ و صورتی تن پاک و معصومتو توی اغوششون حبس کنن و نزارن سیاهی این دنیا روی قلب خسته ت سایه بندازه،آروم بخواب و هیونگ و ببخش که نتونست به موقع به داد بغض شکسته ت برسه...
                                    مین یونگی...۱۲مه ۲۰۰۰》

                                  ***
《فلش بک》

پسر بچه درحالی که روی شونه های برادرش نشسته بود با خوشحالی شعر میخوند و پاهاشو تکون میداد
باد به آرومی لابلای موهای مشکیش می‌پیچید و صورت سفید و تپلش رو نوازش میکرد.

_هوای اون بالا چطوره کوچولو؟
یونگی رو به برادرش با لبخند پرسید و دستای کوچیکش که میون انگشتاش اسیر بود رو کمی فشرد.

یونگ هو با خنده لثه ای زیبایی چشماشو بست و لحن پر ذوقش باعث لبخند محوی روی صورت برادر ده ساله ش شد
_خلی خوفه یونی،من آسمونا رو خلی دوش دالم

یونگی از سنگ مشکی رنگ بالا رفت و بعد از پایین گزاشتن یونگ هو از روی شونه هاش،روی سنگ نشست و به اون جسم سخت تکیه داد.
یونگ هو با قدم های کوچیک خودش رد به برادرش رسوند،روی پاهاش نشست و سرشو به سینه ش تکیه داد.

یونگی با لبخند آرومی دستاشو دور حسم نحیف برادرش پیچید و بوسه ای روی موهای به رنگ شبش گزاشت
_خوشحالی کوچولو؟

یونگ هو نفس پر صدایی کشید و سرشو تکون داد
_خلی یونی،ماه خلی گشنگه،این خوشالم میتنه(خیلی یونی،ماه خیلی گشنگه،این خوشحالم میکنه)

کمی سکوت بینشون شکل گرفته بود تا اینکه یونگ هو به حرف اومد
_یونی؟

یونگی نگاهشو از ماه گرفت و به صورت معصوم برادرش دوخت
_جون یونی

یونگ هو کمی با انگشتای دستش بازی کرد،نمی‌دونست چطور حرفشو به زبون بیاره،می‌ترسید برادرش ناراحت بشه
_چی اون مغز کوچولوتو درگیر کرده؟هوم؟
یونگی با خنده ضربه آرومی به پیشونی پسر کوچولو زد و منتظر ادامه حرفش شد

یونگ هو لبشو با زبونش تر کرد و بعد به صورت کبود برادرش خیره شد
_مامانی تجاشت؟ینی یونگو بچه بدی بوده؟واشه همین بابایی و مامانی تهنا گزاشتنش؟(مامانی کجاست؟ینی یونگ هو بچه بدی بوده؟واسع همین بابایی و مامانی تنها گزاشتنش؟)

لبخند روی لبای یونگی خشکید،نمی‌دونست چطور جواب برادر کوچولوشو بده،چی میتونست بگه؟
بگه مامان و بابا نمیخواستن تنهات بزارن ولی اون عوضیا این اجازه رو بهشون ندادن؟بگه مامان و بابامون جلوی چشمای من کشته شدن؟
_یونگ هو

یونگ هو منتظر به دهن برادرش خیره شد و جواب سوالشو میخواست
یونگی اشاره ای به ماه کرد و با لبخند غمگینش اشک توی چشماشو پنهان کرد
_ماه و میبینی چقد قشنگه؟

BLOODY CHURCHOnde histórias criam vida. Descubra agora