secret of childhood

81 17 46
                                    

《کاش میزاشتی اونروز خودمو بکشم یونگ...دیدن این حال تو مثل هرروز مردنه،اونم وقتی میدونم دلیلش خودمم...

جانگ هوسوک...شب مراسم تطهیر》

***

*فلش بک*
- 9- مارس -1996-سئول-کره جنوبی-

_مامااان،من اومدمم
یونگی کوچولو همونطور که داشت کفشای آبی شو از پاش درمی‌آورد بلند داد زد و به سمت آشپزخونه دویید.

میدونست مادرش مثل همیشه توی آشپزخونه درحال غذا درست کردنه پس کوله عروسکیشو بین راه زمین انداخت و به سمت آغوش باز مادرش دویید.

_ایگوو پیشی کوچولوی من از مهد کودک برگشته،گرسنته کیوتکم؟
نارا دستی به موهای نرم پسر پنج ساله ش کشید و بوسه ای روشون نشوند.

یونگی با شیرین زبونی خودشو برای مادرش لوس کرد و باعث شد نارا بلند به کودکانه های شیرین پسرش بخنده.

_یون یون خیلی گرسنه س مامانی،میشه از اون کلوچه خوشمزه هات که اندازه ده تا نارنگی عاشقشونم بهم بدی؟
یونگی دستاشو باز کرد و اندازه ای که عاشق کلوچه های مادرش بود و نشون داد که نارا دست کوچیکشو گرفت و بوسه ای کف دستش زد:
_کوچولوی من این پنج تاست برای ده باید هردو دستتو نشون بدی باشه؟

یونگی به تاکید حرف مامانش سرش تکون داد:
_دستور شما اعاطت میشه مامان ملکه

نارا همونطور که از جاش بلند میشد تا سری به غذاش بزنه با انگشت اشاره ضربه ای به بینی فندوقی یونگی زد:
_اعاطت نه زبون باز،اطاعت! خب بگو ببینم امروز چطور بود؟
یونگی با ذوق دستاشو به هم کوبید و از روزش برای نارا تعریف کرد.
_مامان امروز با نامجونی کلیی بازی کردیم ،تازه اون بهم یه کادوی تولد خیلی خوشجل داد و بغلم کرد نیگاش کن...
بعدم از‌ توی کیفش قایق چوبی با، بادبان رنگی که دوستش بهش داد بود و در آورد و نشون مادرش داد
نارا خنده ای به ذوق پسرش کرد و موهاشو بهم ریخت
_چه قایق قشنگیه یون یون من،حالام برو کادوی قشنگتو توی اتاقت بزار تا خراب نشه

یونگی لبخند لثه ای به مادرش زد و به سمت اتاقش رفت تا لباساشو عوض کنه و قایقشو یه جای مناسب بزاره تا نشکنه.

نارا بعد رفتن پسرش نگاهی به ساعت کرد و با نگرانی به در خونه خیره شد،پس چرا همسرش نمیومد؟
اون بهش گفته بود دوازده خونه س اما الان ساعت یک و نیم بود حتی خبری به همسرش نداده بود که دلیل این تاخیر چیه...

_مامان من گرسنمه پس بابا کِی میاد؟
با صدای پسرش که پایین پاش ایستاده بود و دامن لباسشو توی دستاش گرفته بود از افکارش که مثل خوره به جونش افتاده بودن دست کشید و سعی کرد لبخندی به لبش بیاره و یونگی رو متوجه نگرانیش نکنه.

پسرکش امروز باید خیلی خوشحال میبود،تولد شش سالگی پسرش باید به بهترین نحوه میگذشت،اون باید پسرشو توی پر قو بزرگ میکرد و براش از هیچ کاری دریغ نمیکرد
پسرش باید راحت میبود،غصه ای نمی‌خورد،اشکی نمیریخت،دردی نمیچشید و سختی نمیکشید،باید عین شاهزاده بزرگ میشد،باید...

BLOODY CHURCHWo Geschichten leben. Entdecke jetzt