My Aphrodite...♡

79 10 14
                                    

《روزها گذشت و من هنوز،به خیال بازگشتت در همان مکان منتظر تو ایستاده،درون آتش غم میسوزم و خاکستر شده میگریم...پس تو کجایی عشق خونین من؟!.......کیم تهیونگ...3ژانویه2020》
***
هرچی به نیمه شب میرسید ماه درخشان تر میشد،انگار امشب قرار بود براشون به رویایی ترین شب تبدیل بشه.

به همراه جونگکوک از کلیسا بیرون زده بودن و مخفیانه به طرف جنگل میدوییدن،نیمه های راه جونگکوک چشماشو بسته بود و همونطور که از پشت بغلش کرده بود اونو به سمت مکانی که میخواست هدایت میکرد.

_کوک نرسیدیم؟
تهیونگ دستاشو روی دستای گره خورده روی شکمش گزاشت و برای دهمین بار توی اون مدت از جونگکوک پرسید.

جونگکوک بوسه سریعی روی گونه ش زد و تن ظریفشو بیشتر توی اغوشش فشرد
_دیگه چیزی نمونده لاو،تقریبا رسیدیم

_چشماتو باز کن...
با ایستادنشون و بعد از اون کنار رفتن پارچه از روی چشماش،پلکهاش رو از هم فاصله داد و با کمی اخم به اطراف نگاه کرد تا کم کم همه چی براش از تاری خارج بشه.

با واضح شدن اطراف شگفت زده به دور و بر نگاه میکرد و حتی قدرت تکلمشو از دست داده بود.
اونجا...
به معنی واقعی کلمه مثل بهشت بود!

پرتگاهی روش ایستاده بودن و زیر پاشون تا چشم کار می‌کرد درخت بود که روی صخره ها و کوه های دورتر رشد کرده بود و وسعت اون جنگل رو به رخ میکشید.

آسمون صاف و پر ستاره بود...
نور ماه مستقیم روی اون صخره سنگی می‌تابید و مثل نوری که روی استیج زوم شده باشه اونها رو درخشان تر از حد معمول نشون میداد، انگار اون دو نفر آرتیست های نمایش اونشب خدا بودن...

_چطوره؟
جونگکوک کنار تهیونگ ایستاد و دستاشو پشتش بهم گره زد و به درختای دور دست نگاه کرد

_کوک...اینجا...اینجا فوق...فوق‌العاده‌س
تهیونگ با شگفتی به سمت کوک برگشت و بدون اینکه خودش متوجه بشه لکنت،کلماتشو درون خودش غرق کرده بود

جونگکوک لبخند پر رضایتی زد، به سمت تهیونگ برگشت،باد ملایمی که می‌وزید موهای بلند شده تهیونگ روی توی هوا تکون میداد و کمی توی صورتش میریخت،نور ماه به چشمای قهوه ایش می‌تابید و مثل دو گوی درخشان، توی ديدگان اون مرد عاشق جلوه میکردن.

_تو مثل الهه ها میمونی تهیونگ،الهه یونانی که از توی افسانه ها بیرون پریدی و حالا مقابل من ایستادی
رو به تهیونگ زمزمه کرد و بیشتر نگاهشو به اون زیبایی محض دوخت.

تیشرت سفید و گشادش توی تنش تکون های کوچیکی میخورد و پاهای تراش خورده ش توی شلوارک مشکیش نگاه هر مخاطبی رو به خودش خیره میکرد،چند روز بود سرمای هوا کم شده بود و هوا کمی گرمتر بود.
_جونگکو..اممم
مرد کوچکتر طاقت نیاورد و با کشیدن دوست پسرش به سمت خودش،لبهاش رو روی لبهای خوش رنگ اون کوبید، حتی نزاشت حرف پسر بزرگتر کامل بشه.
چطور تا الان در برابر اون حجم از زیبایی طاقت آورده بود و لبهاش رو از جا نکنده بود؟

You've reached the end of published parts.

⏰ Last updated: May 08 ⏰

Add this story to your Library to get notified about new parts!

BLOODY CHURCHWhere stories live. Discover now