Part 1

143 9 5
                                    

- کتاب جزء از کل رو خوندی؟ داستان با یک متن شروع میشه که من اون رو سال ها توی ذهنم حک کردم .. جاسپر تو اون کتاب میگه "هیچ وقت به گوشتان نمی خورد ورزشکاری حس شامه اش را در یک تصادف مرگبار از دست بدهد، آن هم به یک دلیل حسابی؛ روزگار عزم می کند چنان درس جانانه ای به ما بدهد که تا آخر عمر نتوانیم به کارش ببندیم. برای همین است که ورزشکار پاهایش، فیلسوف عقلش، نقاش چشم هایش، آهنگساز گوش هایش و آشپز زبانش را از دست می دهد. "و من؟ من اعتمادم رو به تو از دست دادم تهیونگ.. درس من اعتمادم بود

*******

آهی کشید و درمونده  به دفترچه توی دستش نگاهی کرد

لیست کارهای امروزش بود و باید تک به تک رو انجام می داد

از رفتن پیش هیونگش و گرفتن کار امروز و بعد از اون رفتن به کلیسا و طلب بخشش و شاید یکم تفریح پیش هیونگ هاش؟

البته اگر کارهای نیمه وقت اجازه ای بهش میداد

+ هی کوک بیا صبحانه

صدای برادرش اون رو از فکر به کارهای امروزش بیرون کشید

آهی درمونده کشید و با نگاه کردن به آینه و تصویر خودش غرید

- چرا نمی­فهمه که از این کلمه متنفرم؟

دفترچه رو داخل جیب پشتی شلوار جین زاپ دارش گذاشت و با کشیدن هودی اورسایزش روی اون، از اتاق خارج شد
جونگ­کوک به این باور بود که هر چقدر بیشتر لباس های اورسایز بپوشه بیشتر از دست آدم های اون منطقه در امانه، البته اگر وجود برادرش و کارهای کثیفش عکس این قضیه رو ثابت نمی­کرد، می­تونست روی این فکر پافشاری کنه

مثل همیشه برادرش جین روی زمین پشت میز کوچک نشسته بود و مشغول خوردن صبحانه بود

جونگ­کوک بارها این میز و نشستن جین رو مسخره کرده بود

پسری که تو یک قصر بزرگ شده بود الان، اینجا این­طور پشت یک میز چوبی که یک جای سالمی روی اون نداشت می­نشست،  به میز صبحانه نگاه کرد و با قدم های آرومی جلو رفت و نشست

اگر از جونگ­کوک می­پرسیدند احمقانه ترین تصمیمی که تو عمرش گرفته چی بوده قطعا روزی رو می­گفت که پشت سر برادرش از اون قصر و اتفاقاتش دور شده بود

زندگی جونگ­کوک قبل از خروج از اون قصر خوب بود ولی عالی نبود. جونگ­کوک توی اون قصر مثل یک پرنده تو قفس بود اما این آزادی می­ارزید؟

جین به جونگ­کوکی که هاله­‌ی تاریکی دورش بود نیم نگاهی انداخت و با دلی پر درد زمزمه کرد

+ امروز کجا میری؟

تکونی خورد و چاپستیک توی دستش بی حرکت موند! حتی دلش نمی­خواست صدای اون رو بشنوه

پوزخندی زد و مثل خودش زمزمه وار گفت:

- میرم سر قرار با اون یکی دوست دخترم، کجا قراره برم؟

Son Of The Moon🌙Donde viven las historias. Descúbrelo ahora