Part 4

29 4 2
                                    

متعجب پلک زد و چرخید

این مکانی که فقط سفیدی رو ساطع می‌کرد کجا بود؟

چرخ دوباره ای زد و گیج ایستاد

اینجا برای جهنم بودن زیادی سفید بود و برای بهشت بودن زیادی بی روح.

پس اینجا دقیقا کجا بود؟

+ بیا من به سوالاتت جواب میدم

حیرت زده چرخید که متوجه  خانمی شد

خانمی که لباس سفید بلند  به تن داشت و با لبخند مهربونی نگاهش می‌کرد

متعجب قدمی به سمتش برداشت

- اینجا کجاست؟

+ به پاسخ سوال هات می‌رسی ولی قبلش پلک بزن

متعجب هایی گفت و ناخودآگاه پلکی  زد که متوجه رنگ گرفتن اطرافش شد

مثل  نقاشی که در حال خلق اثر بود رنگ های سفید، آغشته به رنگ های تیره و روشن می­ شد

دوباره پلک زد و این‌بار به زیر پاش خیره شد که درحال رنگ گرفتن بود

+ با من بیا جونگ­کوک

سرش رو بلند کرد و به دستی که سمتش دراز بود خیره شد

تمام دراماهایی که دیده بود توی سرش چرخید و از فکر مردنش لرزید و این از چشم اون شخص دور نموند

قدمی به عقب برداشت و سری به دو طرف تکون داد

- اگر همراهتون بیام پس دوست‌هام چی؟

آروم و با متانت خندید

+ نگران نباش.. به پشت سرت نگاه کن

بدون هیچ حرفی چرخید و به تصویری که نمایان شده بود خیره شد

سهون ، بکهیون، چانیول و هوسوک..

هر چهار نفر با نگاهی نگران به جسم بی جونش خیره شده بودند

- قراره آخرین باری باشه که می­بینمشون؟

دستش آروم روی شونه اش نشست و موج آرامش به وجودش سرازیر شد

+ قرار نیست تو رو به بهشت و جهنم تصوراتت ببرم فقط می­خوام باهات صحبت کنم بعد از صحبت هام پیش هیونگ های عزیزت بر می­گردی

به سمتش چرخید و با تردید زمزمه کرد

- شما خدایید؟

لبخند مهربونی زد و با گرفتن دستش به حرف اومد

+ من یکی از آفریده های خداتم

بی­‌حرف با همون لبخندش و دستی که دست جونگ­کوک داخلش بود حرکت کرد وبا دست آزادش اشاره ای کرد که دری باز شد

+ حرف هایی که می­زنم، چیزهایی که می­بینی وقتی به هوش بیای یادت نمیاد اما تا وقتی که زمانش برسه

Son Of The Moon🌙Donde viven las historias. Descúbrelo ahora