Part 39

10 0 0
                                    

نفس عمیقی کشید و به در نگاه کرد

+ چی شده؟

زبونش رو برای بار چندم روی لب‌هاش کشید و از سوزشش گوشه چشم‌هاش چین خورد.

محض رضای خدا این چه عادتی بود که موقع استرس به جون پوست لب‌هاش می‌افتاد و تا اون‌ها رو به خون نمی‌انداخت بیخیال نمی‌شد؟

+ بچه خرگوش...

جونگ‌کوک به آرومی چرخید و سرش رو روی سینه پسر بزرگ‌تر گذاشت و تهیونگ با آرامش اون رو به بغل کشید

+ از دیروز اجازه ندادی صدای خوشگلت رو بشنوم

- می‌ترسم

پسر بزرگ‌تر نفس راحتی کشید و دستش رو نوازش‌وار روی کمر پسر توی بغلش کشید

+ از چی؟

- ملاقات با پدرم

پسر بزرگ‌تر این جواب رو حدس می‌زد و کاملا به جونگ‌کوک حق می‌داد. اینکه 17 سال دو شخصیت دیگه رو پدر و مادر صدا بزنی و بعد از افشای حقیقت متوجه بشی که پدر و مادر واقعیت هم زنده هستند به خودی خود گیج کننده بود و این برای جونگ‌کوک مسئله‌ای عجیب نبود بلکه واکنش جونگ‌کوک کاملا نرمال به حساب میومد.

از طرفی دل تهیونگ به درد میومد وقتی می‌دید بچه خرگوشش اینطور توی بغلش می‌لرزه و از دیدار پدرش ترس داره و اون هیچ کاری نمی‌تونه انجام بده.

+ می‌خوای فرار کنیم؟

سر جونگ‌کوک با تردید بالا اومد و با تعجب به چشم‌های جدی پسر بزرگ‌تر خیره شد

- شوخی می‌کنی؟

+ به هیچ وجه. اگر می‌‌ترسی و دوست نداری کافیه بگی تا از همه دورت کنم

گوشه چشم‌های جونگ‌کوک از شگفتی چین خورد و گوشه لب‌هاش از لبخند ملایمی بالا رفت و نفهمید که چطور با این لبخند کوچک قلب تهیونگ برای بار هزارم تو سینه‌اش لرزید.

- مرسی.

تهیونگ سوالی سرش رو تکون داد و منتظر نگاهش کرد

- می‌دونم که پدرم ازت خواسته که من رو ببینه و می‌دونم که انجام ندادنش بی‌احترامی به حساب میاد اما..

لبخندش بزرگ‌تر شد و با بلند شدن روی انگشت‌های پاش دستش رو دور گردن پسر بزرگ‌تر حلقه کرد و زمزمه کرد

- مرسی

تهیونگ نفس راحتی کشید و حلقه آغوشش رو تنگ‌تر کرد و بعد از چند ثانیه جونگ‌کوک به آرومی سر جای خودش برگشت و با گرفتن دست تهیونگ دستش رو روی دکمه آیفون گذاشت.

با پیچیدن صدای زنگ، تیره پشتش لرزید و نفسش رو حبس کرد و دست تهیونگ رو فشار آرومی داد و جوابی متقابلا از سوی دست‌های پسر دریافت کرد و استرسش کم شد.

Son Of The Moon🌙Tempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang