"چپتر اول"

482 69 9
                                    


صدای فریاد از بیرون می‌آمد، خودکار را روی پرونده‌ی رو به رویش گذاشت، عینکش را به عقب هل داد و به در زل زد.
فریاد زدن آن‌هم در اینجا، اصلا عجیب نبود احتمالا بیمار جدیدی بود، صدا کم کم نزدیک و واضح‌تر میشد.
برای یک لحظه تمام صداهای اطراف محو شدند و صدای پسر به طرز عجیبی در سرش اکو شد و درد تیزی را ایجاد کرد.
با دو دست شقیقه اش را فشرد، صدا که دور تر شد درد سرش هم ارام گرفت.
دستش را روی قلب بی‌قرارش گذاشت و زیر لب گفت:
-شیائو جان اینا اثرات بی‌خوابی‌های هر شبتِ.
از جا بلند شد، روپوش سفید رنگش را مرتب کرد، پرونده و خودکار را برداشت و به سمت در اتاقش حرکت کرد، هنوز صدای پسر می‌آمد و مشخص بود دارند او را به اتاقش می‌برند.
از اتاق که خارج شد نگاهش را به سمتی که صدا می‌آمد انداخت پسر با تمام توان فریاد میزد:
- من دیوونه نیستم، ولم کنید احمقا...
جان نگاهی به بیمارانی که در راهرو قدم می‌زدند و بی‌توجه به بیمار پر سرو صدا مشغول کار خودشان بودند انداخت و سپس به‌ سمت استیشن پرستاری رفت، معمولا برخی از بیمارانی که به سایکوز مبتلا بودند بیماری خود را نمی‌پذیرفتند و گاهی به این باور می‌رسیدند که دیگران مشکل دارند در مواقع حادتر حتی ادعا می‌کنند خدا هستند، این افراد رسما در توهم و تخیل خودشان زندگی میکنند و ارتباطشان بطور کامل با دنیای بیرون قطع می‌شود، این فرد هم احتمالا از این دسته افراد بود هر چند فکر نمی‌کرد بیماریش در این حد حاد باشد.
پرونده را به دست پرستار چان داد و گفت:
- اون پسره کیه؟
پرستار چان همانطور که پرونده را سر جایش قرار میداد گفت:
- بیمار جدیده دکتر، تازه اوردنش اینجا.
جان نگاهش را به همان سمت انداخت، پسرک دیگر در راهرو نبود، اگر او یک بیمار روانی حاد بود اولین اقدامات، بستن او به تخت و تزریق آرامبخش بود، البته احتمالا تمام این اقدامات انجام شده بود که دیگر صدایی از او نمی‌آمد.
رو به پرستار چان کرد:
- دکترش کیه؟
پرستار چان بر بروی صندلیش نشست و گفت:
- دکتر کانگ به زور قبولش کرد!  
جان با کنجکاوی طبق عادت همیشگیش خودکار را پشت گوشش گذاشت و گفت:
- چرا به زور؟‌
پرستار شانه‌ای بالا انداخت:
- میگفت سرش شلوغه و وقت یه مریض دیگه رو نداره.
جان دوباره به انتهای راهرو زل زد، کشش عجیبی نسبت به این بیمار داشت، در همان حالت گفت:
- پرونده‌اشو بدید، من با دکتر کانگ حرف میزنم، مسئولیت این بیمار با من...
پرستار چان پرونده‌ای را از کنار دستش برداشت، به سمت جان گرفت و در همان حالت گفت:
- مورد عجیبیه من سال‌ها اینجا کار کردم و انواع بیمارا رو دیدم، اما این ادم خیلی خاصه...
سپس بی‌توجه به جان از جا برخواست و به سمت دیگر رفت تا به کارش برسد.
جان پرونده را برداشت، همان‌طور که به سمت اتاقش می‌رفت نگاهی به راهرو انداخت و زیر لب گفت:
- نفهمیدم کدوم اتاق بردنش....
وارد اتاق که شد عینکش را روی میز انداخت، خودش بر روی یکی از مبل‌های راحتی دراز کشید و پرونده را باز کرد.
نگاهش به عکس روی پرونده افتاد، چهره پسر به شدت جذاب و جوان بود، نامش وانگ ییبو بود و رشته تحصیلی‌اش هنر بود.
جان با دیدن سن ییبو با ناراحتی گفت:
- چرا یه پسر ۲۲ ساله باید به این حال و روز بیوفته...
چند ساعتی گذشته بود و انقدر محو جزئیات این پرونده شده‌بود که متوجه گذر زمان نبود.

Patient Of the Bed Number 85Tempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang