سلام بلینک های قشنگ توی این بوک کلی داستان از بلک پینک میزارم 😍😉
این وانشات ها توی چنل زیر هم گذاشته شده پس خوشحال میشم اونجا هم ما رو دنبال کنید 🥰💖
Fiction_blackpink 🖤
کاپل ها : لیسو؛ چهسو؛ چهنی؛ جنلیسا؛ چهلیسا؛ جنسو
درسته خیلی وقتا سرنوشتمون به سمت کسی میره که حتی انتظارشم نداریم ولی این ماییم که باید برای به دست آوردنش قدم اول رو برداریم الانم من خواستم برای نزدیک شدن به رزی قدم اولو بردارم و جلوی کسی که اونو اذیت میکرد وایستم .
مرده واکنشش خیلی ترسناک بود ولی وقتی به افرادی که اونجا بودن نگاه کرد نتونست کاری کنه و با تهدید هاش از اینجا رفت .
برگشتم به عقب و رزی رو که با چشمای غمگینش بهم نگاه میکرد در آغوش گرفتم و برای آروم کردنش باهاش حرف میزدم .
وقتی کمی توی آغوشم آروم شد ازم فاصله گرفت و دوباره رفت تا به حیواناتی که برای درمان آورده بودن؛ رسیدگی کنه .
آروم گربمو بغل کردم و رفتم . از اینکه بخاطر من با بقیه درگیر بشه منو ناراحت میکرد پس تصمیم گرفتم که دیگه برنگردم پیشش و بزارم زندگی آرومی داشته باشه .
به خونه رسیدم و خودمو ولو کردم روی مبل؛ بچه گربه هم اطرافم نشسته بود . حس آسودگی داشتم ولی یه حس کمبودی رو حس میکردم اونم خواهرمه؛ خواهرم مثل مادر بود برام ولی چهارسال پیش درست روز تولدم بخاطر سرطانش جونشو از دست داد و تنهام گذاشت .
با دیدن قاب عکسی از خواهرم؛ چشمام خیس شد و چشمامو بستم که لاقل خوابم ببره ولی هر کاری کردم خوابم نبرد .
Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.
از جام بلند شدم و به سمت اتاقم پا تند کردم که امروز همراه گربه ام بریم بیرون . نگاهی به کمد لباس هام انداختم و یه ست لباس صورتی خوش رنگ تنم کرد و همراه بچه گربه نازم به نزدیک ترین پارک راه افتادم .
از هوای خنک امروز لذت می بردم و کل روز رو فقط با گربه ام بازی کردیم . خوشحال بودم و امروز با روزهای دیگه ام کاملاً فرق داشت .
هوا دیگه داشت رو به تاریکی میرفت که با گربه ام به سمت خونه حرکت کردیم . با حس شخصی که داشت تعقیبم می کرد سرمو به پشت برگردوندم که با دیدن همون مرد متعجب لب زدم : تو داری منو تعقیب می کنی ؟!
اون فرد با بیرون آوردن چاقویی بهم نزدیک شد داخل کوچه ی خلوتی بودم . با نزدیک شدن اون شخص بهم؛ منم چند قدمی رو به عقب بر داشتم .
