سلام بلینک های قشنگ توی این بوک کلی داستان از بلک پینک میزارم 😍😉
این وانشات ها توی چنل زیر هم گذاشته شده پس خوشحال میشم اونجا هم ما رو دنبال کنید 🥰💖
Fiction_blackpink 🖤
کاپل ها : لیسو؛ چهسو؛ چهنی؛ جنلیسا؛ چهلیسا؛ جنسو
عجیبه ! وقتی تو چشماش نگاه می کنم خودمو گم می کنم و ضربان قلبم بالا میره . اون دوستمه و از بچگی باهاش دوست بودم اما یه چیزی گیجم میکنه .
اونم اینه که به اینکه یه روزی عاشق کسی بشه حسودیم میشه اوایلش فکر می کردم که بخاطر صمیمت بیش از حدم نسبت بهش باشه ولی بعدا متوجه شدم که .. من؛ من عاشقش شدم .
داشتیم بستنی می خوردیم و از پنجره ی ساختمون متروکه به آسمون صاف و آبی نگاه می کردیم اون کنارم بود و با هم داشتیم از آرامشی که بینمون بود لذت میبردیم .
آروم به نیم رخ صورتش خیره شدم . یعنی واقعاً من بهش حسی دارم ؟! پس چرا از گفتنش تردید دارم و میترسم که احساساتم رو بهش ابراز کنم ؟
وقتی اونم بهم نگاه کرد من دوباره به آسمون نگاه کردم و دستپاچه شدم و سعی کردم که خودمو عادی نشون بدم ولی با سنگینی جسمی روی شونه ام متعجب شدم . اون سرشو گذاشته بود روی شونه ام تا کمی بخوابه .
به شوخی لب زدم : یاااا سرت سنگینه ها .
آروم گفت : میشه کمی اینجوری چشمامو ببندم .
دیگه ساکت موندم برای چند دقیقه . این حس چیه؟! چرا مثل احمقا بخاطرش ذوق زده شدم ؟ دلم میخواد که همین الان همه چی رو بهش اعتراف کنم اما من احمق سکوت کردم و فقط باهاش وقت میگذرونم .
سرشو برداشت و دوباره به آسمون خیره شد . اینجا مخفی گاه ما بود یه جایی که همیشه با هم درد و دل میکردیم و در مورد رفتارهای بچگیمون حرف میزنیم .
داشتیم حرف میزدیم که یهو متوجه تغییر رفتار جنی شدم * اون داره گریه میکنه ؟! * نمیدونستم چجوری رفتار کنم پس مثل همیشه شروع کردم به خُل بازی در آوردن تا لبخند بزنه .
جیسو : بنظرت اسم من چیه ؟ اگه حدس بزنی که امروز چه لقبی بهم دادن ..
جنی که بهم نگاه میکرد آروم لب زد : نمیدونم .
سرمو پایین گرفتم و با چهره ی شرمنده ای گفتم : بهم گفتن دلقک خنده ..
جنی یهو خندید و زیر چشماش خط افتاد؛ منم همینو میخواستم اینکه اونو بخندونم و غم هاشو از یادش ببرم .
جنی گفت : دقلک ؟ ولی چجوری فهمیدن ؟! ..
با دلخوری گفتم : یعنی منظورت اینه که من دلقکم ؟
جنی در حالیکه داشت می خندید جواب داد : نه اینکه من خوب میشناسمت پس ..
نذاشتم حرفشو تموم کنه و پریدم روش و شروع کردم به قلقلک دادنش . داشت می خندید و بهم می گفت که بس کنم ولی یهو هر دومون چشمامون بهم گره خورد * الان بگم ؟! ولی اگه دیگه نخواد منو ببینه چی ؟ * کمی رو همونجوری موندیم که بخاطر اینکه خیلی تابلو نشم از روش بلند شدم .
جنی دوباره خندش گرفت که با دلخوری من جلوی خنده اش رو گرفت . با هم از اونجا برگشتیم به خونه ی جنی . ولی توی مسیر برگشت من همش محو جنی شده بودم الان دیگه صورتش شاداب تر شده بود و هر چیزی که اذیتش میکرد رو فراموش کرده بود .
اون خبر نداشت ولی من پنهونی ازش مراقبت میکردم و نمیذاشتم که کسی و یا چیزی اونو ناراحت و اذیت کنه . به خونه رسیدیم و از همینجا ازش خداحافظی کردم؛ همین که جنی رفت داخل، منم راه افتادم به سمت خونم . داشتم پیاده می رفتم و با لگد زدن به سنگی که جلوی پام بود یه لحظه حس خفگی و در موندگی بهم فشار آورد؛ همونجا ایستادم و رفتم توی فکر . یعنی خیلی بهش وابسته شدم ؟ ولی نمیخوام از دور بودن ازش فکر کنم چون من و اون ابدی هستیم اینو از بچگی به همدیگه قول دادیم .
روی زانوهام نشستم و اشکام قطره قطره از روی صورتم روی زمین چکید . حسی که الان دارم خیلی دردناکه من و جنی هر روز با همیم ولی من مجبورم این راز عشقیم رو ازش پنهون کنم و عادی رفتار کنم .
یجورایی انگار خودمم گم کردم و دارم به زور خودمو گم شده نشون میدم .
بلند شدم و اشکامو پاک کردم تا قرمزی چشمام بره و خانواده ام چیزی متوجه نشن .
سه روز بعد
قرار شد امروز رو با هم بریم به اردو ولی اون نیومد و من تنها شدم . برام یه یادداشت گذاشته بود که با یکی که انگار بهش حسی داره؛ میره سر قرار و اردوی مهممون رو که براش کلی برنامه ریخته بودیم رو نیومد . برچسبی که روی دوچرخه ام چسبونده بود رو کندم . بغضی روم سنگینی کرد و یه حسی مثل درد رو درون قلبم حس کردم . پس عشق یه طرفه اینجوریه؛ اینکه هر روز درد بکشی ولی چیزی رو بروز ندی و همه رو بریزی تو خودت ! ..
Ops! Esta imagem não segue nossas diretrizes de conteúdo. Para continuar a publicação, tente removê-la ou carregar outra.
_________________________________________
سلام قشنگا امیدوارم که از خوندن این وانشات هم لذت برید 🥰❤