ما مثل همیم ( چهلیسا ) سداند

77 8 1
                                    


پارت دوم

گربه کوچولوم رو داخل جعبه ای گذاشتم و توی باغچه خونه ام خاکش کردم *در آرامش بخوابی بتا کوچولو*

سه روز بعد

بالاخره تونستم به عنوان راننده اون عوضی استخدام بشم و یجوری رفتار کنم که همه چی رو فراموش کردم و به عنوان راننده ی شخصیش استخدام شدم؛ قرار بود بخاطرش دستمزد بگیرم اون فکر می کرد بخاطر پول همه کاری میکنم و همه چی رو زود فراموش میکنم منم همینو می خواستم اینکه اون منو یه آدم پول پرست ببینه و بهم شک نکنه ‌.

اولین روز کاریم بود و انگار امروز دخترش رو باید میبردم مدرسه برای همین جلوی درِ خونشون منتظر موندم تا سوار شه و برسونمش .

بعد چند دقیقه انتظار بالأخره درِ خونشون باز شد و دختری با یونیفرم مدرسه اومد بیرون ولی با دیدن دختره متعجب شدم * این دختر ؟! این اینجا چیکار میکنه !؟ * انگار اونم با دیدن من شوکه شده بود؛ لبخندی روی لباش ظاهر و با تعجب گفت : تو راننده شخصی بابامی ؟!

* چی ؟؟ بابا ؟؟؟ *

به آرومی پرسیدم : بابا ؟!

با لبخندش سری تکون داد و جواب داد : اوم بابام بهم گفت که قراره یه راننده ی شخصی برامون بگیره که تقریباً هم سن خودمه .

باورم نمیشه که این دختره اون مرد باشه نمیدونم چرا ولی همین که فهمیدم این دخترشه ازش متنفر شدم و ازش بدم اومد برای همین بدون حرفی درِ ماشین رو براش باز کردم و خیلی سرد باهاش برخورد کردم .

موقع رانندگی مدام از آیینه ی وسط ماشین بهش نگاه می کردم؛ یه حسی بهم می گفت که بهش فکر نکنم ولی از طرفی هم چون دختر اون مرد بود ازش بدم میومد ..

وقتی متوجه نگاه های من شد لبخندی زد و گفت : نکنه روح دیدی که همش بهم نگاه میکنی ؟

لیسا : هان ؟!

رزی : آخه همش یواشکی بهم نگاه میکنی برای همین گفتم شاید روح دیدی ..

لیسا : آها نه فقط ..

با چشمای درخشانش از صندلی عقب بهم نگاه میکرد وقتی نگاش کردم حس عذاب وجدان گرفتم چون قرار بود پدرشو بکشم و قطعاً وقتی اینو بفهمه خیلی ناراحت میشه هر چند من چون هیچ احساسی ندارم شاید نتونم درکش کنم .

کمی مکث کردم و جواب دادم : هیچی ..

رزی که انگار منتظر جواب دیگه ای بود پوفی کشید و با دلخوری گفت : چقدرم سرد؛ باشه اصن منم ساکت میشم ..

رسیدیم و بدون اینکه چیزی بگه از ماشین پیاده شد و منم نگاش میکردم که یهو برگشت به سمت ماشین و درِ ماشینو باز کرد و گفت : بعداً میبینمت چینگو ..

متعجب فقط بهش خیره شده بودم انگار نمیخواستم ازش متنفر بشم خیلی عجیب بود من باید ازش بدم بیاد ولی چرا نمیتونم بهش حس تنفر داشته باشم ؟!

برگشتم به خونه و همونجا اون مرد یعنی پدر رزی منتظرم بود و همین که منو دید سوار ماشین شد و
راه افتادیم به مکانی عجیب غریب .

ولی یه چیزی چشممو گرفته بود اونم افرادی بود که اونجا منتظرمون ایستاده بودن؛ بود . اونا همونایی بودن که اون شب تعقیبم می کردن و باهام درگیر شدن .

از ماشین پیاده شدیم و وقتی اون سه نفر منو دیدن خواستن فرار کنن که استیو پدر رزی گفت : صبر کنید لیسا از خودمونه .

از اینکه مجبور بودم تحملشون کنم متنفر بودم ولی باید یه مدت رو تحملشون میکردم و نقش بازی کنم تا بتونم با اولین فرصت کار همشونو تموم کنم .

استیو با گرفتن کیفی پوزخندی زد و روبه همون مردا لب زد : جنس اصله دیگه نه ؟

مرد : این جنسا رو هیچ کسی جز ما بهتون نمیده .

استیو قفل کیف رو باز کرد و با بوی مواد از اصل بودنش مطمئن شد و همین که کیف رو گرفت دستش بهم اشاره کرد که پول ها رو بهشون .

کیف پول رو بهشون دادم و خواستن برن که استیو اسلحه اش رو از دور کمرش بیرون آورد و هر سه ی اون آدما رو کشت بدون اینکه حتی مکثی هم کنه جون سه نفرو گرفت این آدم یه مریضه .

خیلی ریلکس به جسدای بی جونشون خیره شده بودم که استیو بهم نگاهی انداخت و با لبخند ترسناکی لب زد : چیه ؟ چرا تعجب نکردی و یا نترسیدی ؟!

با فکر اینکه دلم میخواد همین الان بکشمش دستامو مشت کردم تا بتونم جلوی خشممو بگیرم که بهش نزدیک شد و ادامه داد : میدونی چرا تو رو انتخاب کردم ؟ و چرا این مدت زیر نظر بودی ؟

با سکوتم و اینکه خونسرد بودم باعث شد داد بزنه و گفت : چون تو هم مثل منی برای همین نمی خواستم
به این آسونی از دستت بدم ..

_________________________________________

سلام عشقا امیدوارم که این پارت هم براتون جذاب بوده باشه 😍❤

Oneshot blackpink Место, где живут истории. Откройте их для себя