چون اون شخص تویی ( جنسو ) هپی اند

50 10 1
                                    


پارت سوم

ولی من نمی خواستم به اینکه از هم جدا شیم فکر کنم و خواستم برای اولین بار به آینده فکر نکنم و توی حال زندگی کنم برای همین با لبخند گرمی جواب سئوالشو دادم .

جیسو : ولی شاید هیچوقت از هم جدا نشیم؛ پس نظرت در مورد اینکه به آینده فکر نکنیم و از لحظاتی که با هم میگذرونیم لذت ببریم؛ چیه ؟!

جنی کمی سکوت کرد و بعد اینکه فکراشو کرد آروم جواب داد : پس منم خودمو به تو میسپرم .

یعنی اون قبول کرد ؟ یعنی الان میتونیم مثل بقیه ی عاشق ها رفتار کنیم ؟ توی افکارم غرق شده بودم که
با کشیده شدنم به سمت جنی و افتادنم توی آغوشش قلبم شروع کرد به تپیدن .

اون بغلم کرده بود ولی من یه چیزیم شده بود چون صورت و گردنم گرم شده بود و قلبم تند تند میزد .

همونجوری که همدیگه رو بغل کرده بودیم لب زدم : میشه بدون اینکه کسی بدونه از اینجا بریم ؟

جنی با تعجب جواب داد : یعنی بدون اینکه کسی بدونه فراریم میدی ؟!

با جوابش خندم گرفت حتی الانم داشت مثل همیشه شوخی میکرد . کمی ازش فاصله گرفتم و گفتم : پس چطوره که به خانواده مون راجب رفتنمون به سئول بگیم ؟ ..

جنی لبخندی زد و جواب داد : این عالیه ..

کمی فکر کرد و ادامه داد : ولی اونجا قراره چیکار کنیم ؟

جیسو : هر کاری که کاپلا انجام میدن رو انجام میدیم و تازه اونجا میریم پیست اسکی ..

با ذوق گفت : پس قراره به یکی از آرزوهام برسم ..

اون از بچگی آرزو داشت که اسکی کنه و می خواست روزی بره به المپیک و جلوی همه اسکی کنه برای همین وقتی حرف منو شنید خیلی ذوق زده شد؛ با دیدن لبخند زیباش منم دلم شاد شد . امروز بهترین روزی بود که تا الان داشتم چون تونستم بهش همه ی احساساتم رو بگم و اون فشاری که روم بود رو تونستم از دستش خلاص شم؛غافل از اینکه قراره کلی مشکل بهمون هجوم بیاره روزمون رو سپری کردیم .

شب رو فقط به اینکه چطور ازش مراقبت کنم و چجوری با رفتن به سئول زندگی جدیدی رو با هم شروع کنیم‌ گذروندم .

ولی چون من جنی رو از بچگی می شناختم پس میدونستم که صد در صد از اینکه قراره همه چی
رو از نو شروع کنیم خوشش میاد .

یک سال بعد

یک سال گذشت و ما تونستیم با زندگی جدیدی که شروع کرده بودیم کنار بیاییم یجورایی با هم بودنمون ما رو قوی و محکم کرده بود و تونستیم از پس سختی هایی که جلومون بود مبارزه کنیم و سر پا بمونیم .

همه چی داشت خوب پیش میرفت تا اینکه یه روز جنی رفتارش باهام عوض شد و یجور عجیب رفتار میکرد اون روز دعوا کردیم و من داغون شدم .

Oneshot blackpink Место, где живут истории. Откройте их для себя