عشق زیاد ( چهنی ) هپی اند

72 13 4
                                    


پارت اول

داخل جمعیت زیادی بودیم که رزی دستمو ول کرد و همونجا سر جاش ایستاد . با تعجب بهش خیره شده بودم و منتظر بودم که حرفی بزنه ولی سرشو پایین انداخته بود و به زمین زل زده بود .

جنی : چرا ایستادی؛ نمیای بریم پارک ؟

سرشو بلند کرد و با چشمای تقریباً خیسش به چشمام خیره شد و با به لبخند دردناک گفت : من نمیام .

جنی : پس بریم خونه ؟

سری به اطرافش چرخوند و بعد کمی سکوت بینمون خواست بره که مچ دستشو گرفتم و با اینکارم دستمو پس زد و دیگه نتونست جلوی اشکاشو بگیره و زد زیر گریه . واقعاً درکش نمی کردم که چرا داره اینجوری احساسی رفتار میکنه و با دیدن گریه کردنش خیلی تعجب کرده بودم .

جنی : چرا گریه میکنی ؟

رزی : یعنی فقط همین سئواله که ذهنتو درگیر کرده ؟

با تعجب جواب دادم : منظورت چیه ؟

رزی : اصلا حسی بهم داری ؟! ..

هیچی نتونستم بگم انگار اصلا چیزی برای گفتن نداشتم و با سکوت من رزی با یه لبخند غمگین گفت : تو همینی جنی؛ تو هیچوقت دوسم نداشتی و همیشه این من بودم که بیشتر از خودم دوست داشتم ولی الان دیگه ..

نفسی کشید و ادامه داد : دیگه نمیتونم ادامه بدم امیدوارم که بتونی یکی رو پیدا کنی که مثل من خیلی دوست نداشته باشه تا اذیت نشی بخاطر احساساتش .

جنی : من متاسفم .

رزی : نباش؛ من متاسفم که عاشقت شدم و با عشق زیادی که بهت دادم باعث شدم که ازم زده بشی؛ متاسفم که مثل کَنه همیشه بهت چسبیده بودم و نمیذاشتم که تنها باشی؛ ولی میدونی چیه ؟! ..

انگار منم بغضم گرفته بود اولین باریه که بخاطر یکی حس ناراحتی بهم دست میده . می خواستم بگم که نرو من جبرانش میکنم ولی یه چیزی درونم جلومو گرفت و فقط تونستم به حرف هاش گوش بدم و هیچی به زبون نیارم .

رزی : اگه بعد سال ها اتفاقی همدیگه رو دیدیم یجوری رفتار کن که اصلا منو نمیشناسی و مجبور نیستی حتی باهام همکلام بشی؛ منم سعی میکنم فراموشت کنم .

لبخند غمگینی روی لباش نشست و ادامه داد : فکر کنم اینجوری برای هر دومون بهتر باشه .

سرمو پایین گرفتم و برای چند لحظه خواستم به نبود  رزی فکر کنم اینکه اون نباشه قراره چجوری ادامه بدم و یا زندگیم چجوری قراره پیش بره

К сожалению, это изображение не соответствует нашим правилам. Чтобы продолжить публикацию, пожалуйста, удалите изображение или загрузите другое.

سرمو پایین گرفتم و برای چند لحظه خواستم به نبود  رزی فکر کنم اینکه اون نباشه قراره چجوری ادامه بدم و یا زندگیم چجوری قراره پیش بره .

حرف هاش تموم شدن و منتظر حرف های آخر من بود ولی من،چیزی برای گفتن نداشتم برای همین در حالیکه به چشماش خیره شدم، لب زدم : من نمیدونم چی بگم ببخشید .

اینو که ازم شنید دیگه حرفی نزد و رفت و حتی
یه ثانیه هم مکث نکرد و منم فقط رفتنشو نگا کردم . خیلی عجیب بود چون همین که رفت حس کردم که دنیام ناقص شده و دیگه مثل قبل نسبت به کارهام بی خیال نیستم .

بعد هفته ها که گذشت انگار داشتم دلتنگش میشدم 
و خیلی وقتا هم گریه میکردم . دیگه مثل همیشه بی حس نبودم و بخاطر نبودش خودمو سرزنش میکردم اما دیگه دیر شده بود چون رزی پیشم نبود که ازش بخوام که برگرده پیشم .

گوشیمو روشن کردم و داخل گالریم رو نگاه کردم 
ولی هر چی گشتم هیچ عکسی ازش توی گوشیم پیدا نکردم . الان تازه داشتم متوجه احساسات  واقعی رزی میشدم اینکه چقدر داشت بخاطر بی احساسیم اذیت میشد ولی چیزی رو بروز نمیداد .

جنی : حتی یه عکسم ازش ندارم؛ یعنی من اینقدر بی خیال اون احساسات قشنگش شده بودم ؟!

آره همش تقصیر من بود که همیشه نسبت به توجه
و عشقش بی توجه بودم اون همیشه سعی میکرد که باهاش حرف بزنم اما هر بار من نسبت بهش بی توجه
و سرد بودم . اینکه اینقدر در حقش بی انصافی کردم بیشتر منو عذاب میداد اون فقط خیلی زیاد دوسم داشت و هیچ گناهی نداشت که اینجوری قلبشو بارها
و بارها بشکونم .

 اینکه اینقدر در حقش بی انصافی کردم بیشتر منو عذاب میداد اون فقط خیلی زیاد دوسم داشت و هیچ گناهی نداشت که اینجوری قلبشو بارها و بارها بشکونم

К сожалению, это изображение не соответствует нашим правилам. Чтобы продолжить публикацию, пожалуйста, удалите изображение или загрузите другое.

این مدتی که از رزی جدا شده بودم از خونه حتی
نرفته بودم بیرون و فقط روی تختم بود و به اینکه چقدر بدون رزی داره بهم سخت میگذره فکر میکردم .

فکر میکردم میتونم فراموشش کنم و باهاش کنار بیام ولی نتونستم بعد هفته ها اون صورت مظلومش رو از ذهنم پاک کنم و مدام جلوی چشمام ظاهر میشد . حس خیلی وحشتناکی داشتم انگار نسبت به زندگیم خیلی بی انگیزه شده بودم و حس پوچی میکردم و همینطور بعضی وقتا هم از قصد خودمو اذیت می کردم تا خودمو تنبیه کنم و بعد مدت زمان کوتاهی بخاطر رزی گریه ام میگرفت . زندگیم کاملا از روزی که رزی ترکم کرده بود بهم ریخته بود و دیگه نمی تونستم مثل اون جنی سابق به کارهام برسم و زود باهاش کنار بیام؛ من نباید میذاشتم که از پیشم بره چون اون دختر دیگه جزوی از من بود که با رفتنش منم خود واقعیمو گم کردم .

_________________________________________

سلام قشنگا امیدوارم که از خوندنش لذت برده باشید 🥰❤

Oneshot blackpink Место, где живут истории. Откройте их для себя