شمشیرزن ماهر ( جنلیسا ) هپی اند

80 23 1
                                    


پارت دوم

هیونا هم دنبالم راه افتاد و برگشتیم قصر داخل اتاقم تموم ذهنم شده بود اون دختری که دستگیرش کرده بودن و نگران وضعیتش توی زندان بودم برای همین بدون اینکه به مادر اطلاعی بدم مستقیم رفتم پیش پادشاه تا ازش درخواست کنم که اون زندانی رو آزاد کنه .

با ورودم به پادشاه حضورم رو اعلام کردن و بهم
اجازه ورود دادن پدرم آدم خوبی بود از نظر من و
خبر نداشتم که اینقدر حریص و بد شده پس بدون اینکه به عاقبتش فکر کنم حرفامو رک بهش زدم .

جنی : پدر شما امروز دختری رو دستگیر کردید؛ گستاخی منو ببخشید ولی میتونم ازتون درخواست آزادیش رو کنم ؟!

پادشاه با حرفای من تن صداش تغییر کرد و باعصبانیت جواب داد : دخترم چطور همچین جایی بوده و من خبر نداشتم ؟!

جنی : پدر من فقط برای یه قدم زنی ساده اونم همراه خدمتکارم بیرون قصر رفتم ولی اونجا چیزی رو دیدم که نباید میدیدم ..

سرمو بلند کردم و به پدرم که نگاهم می کرد؛ نگاه
کردم و ادامه دادم : من اونجا بجای یه پادشاه عادل
و مهربون یه پادشاه ظالم رو دیدم؛ پدر من همچین پادشاهی نبود ..

پادشاه از روی تخت سلطنتیش بلند شد و آروم آروم به سمتم اومد وقتی کنارم ایستاد لب زد : حالا چرا اصرار به آزادی اون دختر داری ؟

جنی : من؛ من فقط ..

هر کاری کردم جوابی برای سئوالش نداشتم بعد سئوالش برای خودمم سئوال شد که چرا تصمیم به نجات دادن اون دختر از زندان داشتم ؟ ولی با نگاه کردن به پدرم متوجه شدم که اون دلیلشو میدونه
پس با تعجب ادامه داد : پدر چرا میخندید ؟!

پادشاه : دخترم چیزی نیست؛ فقط حس میکنم دخترم عاشق شده ..

جنی : همچین چیزی نیست؛ من فقط حس کردم مردم به یه آدم خوب نیاز دارن؛ یه دختر شجاع و مهربون که همیشه طرف حق رو میگیره ..

پادشاه : من دخترمو خوب میشناسم اون هیچوقت
بی دلیل طرف یکی رو نمیگیره؛ فقط مراقب باش شعله های عشقتون باعث سوزوندن خودتون نشه ..

پدرم برگشت و روی تخت سلطنتیش نشست و ادامه داد : دو روز دیگه آزادش میکنم اگه خواستی میتونی امروز هم ملاقاتش کنی ..

خم شدم و به پادشاه احترام گذاشتم و ازش تشکر کردم و از اونجا به زندان سلطنتی رفتم . یواشکی
بدون اینکه دیده بشم نگاهش کردم یه گوشه خودمو جمع کرده بود و سرشو پایین گرفته مثل یه دختربچه که تازه مادرشو گم کرده بود با دیدنش لبخندی زدم و خواستم از اونجا برم که یکی از زندانبان های اونجا منو شناخت و صدام زد که همینم باعث شد که اون دختر منو ببینه و توجهش به سمتم جلب بشه .

زندانبان : بانوی من چی شما رو به اینجا کشونده ؟

نگاهی به دختره که از داخل میله ها بهم نگاه میکرد انداختم و با لبخندی جواب دادم : چیزی نیست فقط اومدم که از سلامتی یکی مطمئن بشم .

اینو گفتم و سریع از اونجا زدم بیرون چون حس
کردم که دختره همه چی رو در موردم فهمید و گند
زدم به همه چی . همونجا پاهامو بخاطر دستپاچلفتی بودنم به زمین کوبیدم و شروع کردم با خودم حرف زدن .

جنی : چی میشد اون زندانبانه منو صدا نمیزد !؟ پوفففف الان حتما فکر کرده قصد بدی از رفتنم به اونجا داشتم و حتما ازم متنفر شده ..

با همین افکار برگشتم به داخل اتاقم ولی تموم ذهنم پیش اون دختره بود و نمیدونستم که چیکار کنم تا در موردم بد فکر نکنه .

یک ماه بعد

همینجوری با ناامیدی درحالیکه به کفش هام زل زده بودم داخل حیاط قصر قدم میزدم که یهو یکی جلوم ظاهر شد و افتادم بغلش؛ سرمو که بلند کردم با دیدن شخصی که بهم لبخند میزد از تعجب چشمام گرد شد .

لیسا : داشتی میوفتادی تو دریاچه ..

از خجالت سریع ازش جدا شدم و با گفتن " ممنون " مسیرمو تغییر دادم ولی همچنان داشت دنبالم میکرد
و منم از خجالت نمیدونستم که تا کجا قراره پیش بره پس یهویی شروع کردم به دوییدن که نتیجه هم داد و دیگه دنبالم نیومد و تونستم از دستش فرار کنم .

از اینکه تونسته بودم آزادش کنم و یه جایی تو قصر مشغول به کار بشه خوشحال بودم؛ لیسا الان یکی از نگهبانای قصر سلطنتی بود و خودشو به پادشاه نزدیک کرده بود .

یه گوشه پنهون شده بودم که با صدای هیونا ترسیدم .

هیونا لب زد : بانوی من دنبالتون میگشتم ..

جنی : آرومتر حرف بزن؛ چیشده ؟

هیونا نامه ای رو بهم داد و گفت : بانوی من یکی ازم خواست که این نامه رو براتون بفرستم .

نامه رو ازش گرفتم و با دیدن نشونه ی پرنده ای که روی پاکت نقاشی کرده بود رفتم تو فکر؛ اونی که اینو برام گذاشته بود دختربچه ای بود که تو بچگیم گمش کرده بودم پس روبه هیونا لب زدم : از وقتی اینو بهت داده زمان زیادی گذشته ؟!

هیونا : بله و اینکه این نامه رو یه پسربچه بهم داده بانوی من .

اون جیندی بود دختری که موقع بچگی هام از هم
جدا شدیم بود و اونو از قصر انداختن بیرون پس باید پیداش میکردم که نتونستم هیچ نشونه ای ازش پیدا کنم بعد سال های طولانی اون منو یادش مونده پس حتما یجوری تونسته وارد قصر بشه و منو پیدا کنه ولی اینکه چرا خودشو بهم نشون نداده منو ناراحت کرد چون اون تنها کسی بود که من اون موقع بهش اعتماد داشتم و دوسش داشتم * جیندی دلم برات تنگ شده *

حس کردم که یکی از دور داره نگاهمون میکنه برای همین با چرخوندن سرم به اطراف حیاط قصر نگاه کردم و با دیدن سایه ی شخصی با بغض لب زدم : جیندی ؟! چرا ازم فرار میکنی ؟

همینجوری به سایه نزدیک شدم و با حرف سعی 
کردم حواسشو پرت کنم و همین که بهش نزدیک 
شدم محکم خودمو پرت کردم روش که باعث شد  
هر دومون بیوفتیم زمین ولی وقتی دختری که روش نشسته بودم رو دیدم با تعجب بهش خیره موندم که لیسا با لبخندی لب زد : خیلی خوب بزرگ شدی عشق شیطونم ..

_________________________________________

سلام قشنگا اینم از پارت دومش امیدوارم که براتون جذاب بوده باشه 🥰❤

Oneshot blackpink Kde žijí příběhy. Začni objevovat