پارت اولداشتم میرفتم خونه که از دور مردی رو دیدم که دست مامانمو گرفته بود همین که اون مرد رو دست تو دست با مامانم دیدم با عصبانیت به طرفشون رفتم .
داشتن با لبخند با هم حرف میزدن که با دیدن من لبخندشون محو شد و مامانم با ترس لب زد : دخترم میتونم برات توضیح بدم ..
جنی : آره مامان جون منتظر توضیحت هستم؛ فقط امیدوارم که توضیح خوبی براش داشته باشی ..
مامانم شروع کرد به حرف زدن در مورد اینکه چقدر بخاطر پدرم ناراحت بود و با ورود یکی به زندگیش تونسته تقریبا همه چی رو فراموش کنه و بزاره که بابام بره . من خیلی از حرف هاش عصبانی بودم و از حضور یه مرد دیگه در کنار مامانم بدم میومد درسته که خواسته ام خیلی خودخواهی بود ولی منم نمی تونم کسی رو بجای پدرم توی زندگیم قبول کنم .
انگار کنار هم خوشحال بودن و نظر منم خیلی براشون مهم بود ولی من با دیدنشون در کنار هم بغضم گرفت و زود فرار کردم تا بتونم از شر اون بغضی که بهم فشار آورده خلاص شم .
خیلی از مامانم عصبانی بودم چون داشت در مورد رابطه اش با اون مرد حرف میزد . نمی تونم رابطه اون مرد با مامانم رو قبول کنم . از وقتی بابام مرد مامانم هر شب بخاطرش گریه می کرد اون همیشه درون قلبش بود اینو بارها به من می گفت اما الان چطور دلش میاد که بابام رو فراموش کنه و ازدواج کنه ؟!
به آسمون که تقریبا تاریک شده بود نگاهی انداختم و لبخندی روی صورتم ظاهر شد بابا هم رفته اون بالا بالاها و از آسمون داره منو نگاه میکنه دلم براش تنگ شده .
داشتم به سمت پُلی که همیشه با بابا میرفتیم اونجا؛ حرکت می کرم و با یادآوری خاطراتمون سعی میکردم خودمو آروم کنم که از دور چشمم به دختری که روی پل نشسته بود؛ افتاد .
جوری نشسته بود که انگار می خواست خودشو پرت کنه پایین * این دختره یه وقت نپره !؟ * با عجله به سمتش دوییدم؛ از کمر گرفتمش و به سمت خودم کشیدمش که افتاد روی من و هر دومون روی زمین محکم افتادیم .
جنی : آخ دردم گرفت ..
وقتی چشمامو باز کردم با چهره ی متعجب دختره روبه رو شدم که وقتی فهمید من بهش نگاه می کنم زود از روم بلند شد و خواست فرار کنه که با صدای من ایستاد و بهم خیره شد .
از روی زمین بلند شدم و با دلخوری لب زدم : نمی خوای از کسی که جونتو نجات داده حداقل یه تشکر کنی ؟ ..
با رفتارهاش کاملا مشخص بود که دختر خیلی خجالتی و کم حرفیه . بهش نزدیک شدم و صورتمو جلوتر بردم که خودشو عقب کشید و لب زد : داری چیکار میکنی ؟!
با دیدن دستپاچه شدنش لبخندی زدم و جواب دادم : بالاخره حرف زدی؛ کیوت ..
می خواستم باهاش حرف بزنم تا شاید بتونم باهاش ارتباط بگیرم و جلوی کاری که قصد انجام دادنش رو داشت رو بگیرم . از داخل چشماش غم میدیدم و حرف هایی که هیچوقت به زبون نمی آورد .
جیسو : من باید برم ..
همین جمله رو گفت و با عجله از پیشم رفت * واقعاً چرا می خواست از روی پُل بپره ؟ * سری خاروندم و بعد کمی بیرون موندن آخرش یواشکی برگشتم به خونه از پنجره اتاقم بی سر و صدا وارد اتاقم شدم که کسی متوجه من نشه ولی وقتی درِ پنجره رو بستم با چهره مامانم که جلوم ایستاده بود مواجه شدم و ترسیدم .
جنی : مامان تو هنوز نخوابیدی ؟!
گلوریا : وقتی دخترم هنوز نیومده خونه من چطور خوابم ببره ؟
رفتم روی تختم نشستم که مامانمم کنارم روی تخت نشست و لب زد : نیکولاس برای نهار دعوتمون کرده خواستم ازت خواهش کنم که تو هم بیایی ..
دستامو گرفت و با چشمای معصومش بهم خیره شده بود و ادامه داد : نظرت چیه دخترم ؟! میشه اینبار رو قبول کنی ؟ لطفاً دخترم ..
اینقدر چشمای مامانم معصوم بود نتونستم رد کنم و با دودلی قبول کردم که فردا برای نهار همراهشون برم . مامانم خیلی خوشحال شد و محکم منو بغل کرد از خوشحالی؛ من درکش نمی کنم که چرا اینقدر خوشحاله و ازش دلخورم ولی خب هر چی هم باشه اون مامانمه و مجبورم بخاطرش لجبازی رو بزارم کنار و به خواسته اش احترام بزارم .
کمی با مامانم حرف زدیم و بعدش خوابیدیم . صبح که چشمامو باز کردم با فکر اینکه قراره برم اون یارو رو ببینم پوفی کشیدم؛ بلند شدم و دست و صورتمو شستم و رفتم سر میز صبحونه .
مامانم مثل قبل نبود و صورتش شاداب تر شده بود وقتی مامانمو خوشحال دیدم منم حس خوشحالی کردم شاید بهتر بود که خیلی وقت پیش به فکر ازدواج باشه تا این همه بخاطر مرگ بابام خودشو سرزنش نمی کرد و غصه نمی خورد .
با هم صبحونه خوردیم و بعد صبحونه مامانم مثل همیشه مشغول تمیز کردن خونه شد و منم روی مبل نشستم و تلویزیون نگاه میکردم .
امروز حال و هوای خونه خیلی تغییر کرده بود و مامانم بعد تمیزکاری خونه سریع رفت اتاقش تا خودشو آماده کنه * ای بابا منم مجبورم برم آماده شم پوفففف *
یه لباس ساده تنم کردم و از اتاقم اومدم بیرون . مامانم برعکس من خیلی به خودش رسیده بود و
با دیدنش که خوشگل کرده لبخند کوتاهی روی لبام نشست ولی زود جمعش کردم تا مامانم متوجهش
نشه .راه افتادیم به رستورانی که قرار بود نهار رو اونجا بخوریم . وقتی رسیدیم با دهن باز به رستوران گرون قیمتی که فقط آدمای ثروتمند میرفتن؛ نگاه کردم .
رفتیم داخل رستوران و مامانم به سمت میزی که اون مرد اونجا منتظر نشسته بود، رفت . انگار اونم یه بچه داشت اولش خیلی بهشون توجه نکردم ولی به اصرار مامانم که یواشکی بهم اشاره می کرد که سلام کنم مجبور شدم بهشون نگاه کنم .
احترامی گذاشتم و لب زدم : سلام من جنی ام .
وقتی با دقت به دخترش نگاه کردم با تعجب بهش خیره شدم * این دخترشه ؟! این که همون دختره
روی پله !! *_________________________________________
سلام عشقا این وانشات خیلی قشنگه امیدوارم که از خوندنش لذت ببرید 😍❤

BẠN ĐANG ĐỌC
Oneshot blackpink
Truyện Ngắnسلام بلینک های قشنگ توی این بوک کلی داستان از بلک پینک میزارم 😍😉 این وانشات ها توی چنل زیر هم گذاشته شده پس خوشحال میشم اونجا هم ما رو دنبال کنید 🥰💖 Fiction_blackpink 🖤 کاپل ها : لیسو؛ چهسو؛ چهنی؛ جنلیسا؛ چهلیسا؛ جنسو