پارت اولاون ازم کوچیک تر بود ولی انگار احساساتی نسبت بهش داشتم و ازش پنهونش کرده بودم؛ ما هر دومون مامورهای پلیس از بخش جنایی بودیم و در کنار هم معماهای زیادی رو حل می کردیم .
ولی خواب های من باعث شد که من نسبت به همه
چیز شکاک بشم؛ اون خواب ها روی من خیلی تاثیر گذاشت . عرق زیادی کرده بودم و نفس نفس میزدم که با صدای لیسا به خودم اومدم و با لبخند فیکی جوابشو دادم که نگران نشه .لیسا با دیدن من که عرق کرده بودم به سمتم
اومد و لب زد : ارشد عرق کردید؛ حالتون خوبه ؟!نگاهی بهش انداختم و برای چند لحظه افتادم تو فکر
* نه امکان نداره که این دختر از اونا باشه ! * آروم سری تکون دادم و از روی صندلیم بلند شدم که لیسا دستشو گذاشت روی شونه ام و ادامه داد : کجا میرید؟جیسو : کار دارم تو همینجا توی دفتر بمون .
لیسا چهره اش غمگین شد و با گفتن " چشم ارشد " برگشت پشت میز خودش و مشغول خوندن یکی از پرونده های قتل شد . حسی که بهش داشتم گیجم کرده بود چون هم عاشقش بودم و هم ازش می ترسیدم برای همین همیشه شب ها رو کابوس میدیدم و خیلی اذیت می شدم . بدون اینکه چیزی بگم اتاق رو ترک کردم و سوار ماشینم شدم . همونجا سرمو روی فرمون ماشین گذاشتم و سعی کردم کمی ذهنمو آروم کنم تا خالی بشه و به افکارم پایان بدم تا اینقدر راجب لیسا بد قضاوت نکنه .
داشتم ماشینمو روشن میکردم که یهو لیسا رو دیدم
که با چشمای خیسش داره بهم نزدیک میشه با تعجب شیشه ی ماشینمو پایین دادم و لب زدم : چیشده ؟!لیسا درِ ماشینو باز کرد و بدون اینکه هیچ جوابی بهم بده منو از ماشین دور کرد و تا میتونستیم دوییدیم و از اونجا دور شدیم؛ رفتارهای لیسا خیلی عجیب بود اون همیشه یه چیزی رو درون خودش نگه میداشت و بهم چیزی رو بروز نمیداد و همین باعث میشد که بهش مشکوک بشم و بخوام بیشتر در مورد گذشته اش کنجکاو بشم .
داشت داد میزد که همه اون اطراف رو ترک کنن و تا می تونن از ماشین ها فاصله بگیرن . من گیج شده
بودم که یهو با دیدن ماشینم که جلوی چشمام منفجر شد روی زمین نشستم و از چیزی که دیده بودم خیلی شوکه شدم هیچوقت تا این حد به خطر نزدیک نشده بودم که امروز ماشینم منفجر شد و فهمیدم که یکی قصد جونمو کرده و برای کشتن من خیلیم جدیه .نگاهی به لیسا انداختم و از روی زمین بلند شدم و
آروم بغلش کردم من نمی خواستم که جونش به خطر بیوفته انگار یکی باهامون درافتاده بود و می خواست که ما رو بترسونه امروز با منفجر کردن ماشینم داشت بهمون هشدار میداد که مراقب کارهامون باشیم و روی اون پرونده کار نکنیم .کمی ازش فاصله گرفتم و به چشمای کیوتش که احساسات منو به بازی میگرفت؛ نگاه کردم و لبخندی روی لبام نشست ولی من دوسش داشتم پس باید به حس بدی بهش دارم پایان بدم پس همونجا دستشو گرفتم و تصمیم گرفتم که ازش در برابر خطراتی که امکان داشت تهدیدش کنن محافظت کنم .
برگشتیم ایستگاه پلیس و نگاهی به پرونده انداختم انگار این پرونده قرار بود خیلی خطرناک باشه برامون ولی باید حلش میکردم و اونایی که میخواستن منو بکشن رو دستگیر می کردم پس کل روز رو مشغول خوندن مطالب داخلش و حل کردن پازل هاش کردم
و توی افکارم با تجسم فرضیاتم سعی کردم که تکه های پازل رو کنار هم بزارم اما یه چیزی که ذهنمو درگیر کرده بود حرف های شاهد ها بود که باهم همخوانی نداشتن و باعث میشد که بهشون کمی شک کنم .شب رو لیسا برگشت خونه اش ولی من داخل دفتر موندم و خوابم برد وقتی چشمامو باز کردم با چهره لیسا روبه رو شدم که با لبخندش بهم خیره شده بود؛ با دیدن لبخندش منم لبخندی زدم و با گفتن " امروز انگار خیلی سرحالی " بدنمو کششی دادم و منتظر جوابش شدم .
لیسا قهوه امو گذاشت روی میزم و جواب داد : امروز بالأخره تونستم قاتل خواهرمو ببخشم و بخاطرش الان میتونم یه نفس راحتی بکشم .
با تعجب لب زدم : خواهرت ؟ من خبر نداشتم که خواهر داری ..
برگشت پشت میزش و با لبخند غمگینی جواب داد : آره؛ خواهرم؛ اون چهارسال پیش بخاطر سهل انگاری
یه دادستان مرد و قاتلش بدون هیچ مجازاتی هنوزم داره اون بیرون زندگیشو میکنه .با حرفش رفتم توی فکر این دادستانی که باعث مرگ خواهرش شده من بودم ولی ..
نگاهی بهش انداختم و تازه دلیل اون حس بدی که
مدام بهش داشتم رو فهمیدم چون من باعث مرگ خواهرش شده بودم برای همین بود که شبا کابوس میبینم و همه جام میلرزه و عرق می کنم چون این دختر خواهر لیانائه؛ همون دختری که بخاطر سهل انگاری من به قتل رسید . با فکر کردن به اون روز دوباره دچار تنگی نفس شدم و به زور می تونستم درست نفس بکشم و لیسا هم که متوجه تنگی نفس
من شد با نگرانی دویید به سمتم و سعی کرد که آرومم کنه .داشتم بهش نگاه میکردم و سعی میکردم که نفس
هامو بدم بیرون ولی یه چیزی داشت اذیتم می کرد اونم حس عذاب وجدانم بود که سال ها سعی میکردم که باهاش کنار بیام ولی نتونستم * معذرت میخوام لیسا *_________________________________________
سلام عزیزای دلم امیدوارم که از خوندنش لذت برده باشید 😍❤
این وانشات هم جزوی از موردعلاقه هامه 🙂❤️🔥
YOU ARE READING
Oneshot blackpink
Short Storyسلام بلینک های قشنگ توی این بوک کلی داستان از بلک پینک میزارم 😍😉 این وانشات ها توی چنل زیر هم گذاشته شده پس خوشحال میشم اونجا هم ما رو دنبال کنید 🥰💖 Fiction_blackpink 🖤 کاپل ها : لیسو؛ چهسو؛ چهنی؛ جنلیسا؛ چهلیسا؛ جنسو