سلام بلینک های قشنگ توی این بوک کلی داستان از بلک پینک میزارم 😍😉
این وانشات ها توی چنل زیر هم گذاشته شده پس خوشحال میشم اونجا هم ما رو دنبال کنید 🥰💖
Fiction_blackpink 🖤
کاپل ها : لیسو؛ چهسو؛ چهنی؛ جنلیسا؛ چهلیسا؛ جنسو
گربه امو بغل گرفته بودم و هر دومون خوابمون برده بود تموم زندگیم همین گربه بود پس بغل خودمم می خوابید انگار یه بخش بزرگی از من شده بود که جدا شدنی نبود .
وقتی چشمامو باز کردم نگاهم به گربه ام که دستمو با دو دست کوچولوش گرفته بود و نمیذاشت جایی برم؛ افتاد و لبخندی روی لبام نشست و بوسه ای روی گونه گربه کوچولوم گذاشتم .
سعی کردم یجوری که بیدار نشه دستمو ازش جدا کنم ولی جوری بغلش گرفته بود که جدا شدنی نبود .
* جیسو کوچولو میشه حداقلش برای چند دقیقه دستمو ول کنی هوم .. *
با کشیدن دستم بالأخره تونستم دستمو آزاد کنم و با نگاه پر محبتی که بهش انداختم آروم از روی تخت بلند شدم و از اتاق رفتم بیرون تا با جی هون که از دیشب دیگه حتی جواب پیاماشم نداده بودم حرف بزنم .
روی مبل نشستم و بهش زنگ زدم اما وقتی جواب داد حرفی نشنیدم برای همین خودم اول حرف زدم .
جنی : اوپا میانه؛ من دیشب حالم خوب نبود ..
جی هون یه " اومی " گفت و باعث شد دوباره از کوره در برم و تن صدام بره بالا و عصبانی شم .
جنی : اوپا همین ؟! فقط اوم ؟؟! ..
جی هون تن صداش گرفته بود انگار باهام خوشحال نبود و عوض شده بود * تو ام مثل همشون ولم کردی و ازم خسته شدی جی هون ؟! *
اینو ته دلم گفتم و بغضمو که ته گلومو داشت فشار میداد رو نگه داشتم و منتظر شکسته شدن سکوتی که بینمون افتاده بود؛ شدم .
جی هون : بیا تمومش کنیم جنی .
چند قطره اشک جلوی دیدمو گرفت و قلب بخاطر حرفش تیری کشید و لب زدم : چی ؟! تمومش کنیم وقتی حتی یه ماهم نشده !!؟ ما تازه ..
نذاشت حرفمو تموم کنم و گفت : ما باهم خوشبخت نمیشیم و تموم کردن این رابطه سمی بهترین تصمیم برای هر دومونه ..
جیسو : اوپااا ..
جی هون : لطفا بهش فکر کن .
اینو گفت و تماسمو قطع کرد بدون اینکه به حرفای قلبم گوش بده .
اشکام دیگه کامل صورتمو خیس کرده بود و با افتادن روی زانوهام شروع کردم به حرف زدن با خودم و حتی غر زدن .
جیسو : توام برو و مثل همه تنهام بزار هققق اصلا بزار برو و دیگه ام برنگرد ..
¡Ay! Esta imagen no sigue nuestras pautas de contenido. Para continuar la publicación, intente quitarla o subir otra.
وقتی کمی به خودم اومدم و برگشتم به اتاقم گربه مو که داشت از پنجره اتاق به بیرون خونه که بارون میبارید؛ نگاه میکرد؛ دیدم حس عجیبی داشت طرز نگاهش به بارش بارون انگار دلش میخواست زیر بارون خیس بشه .
آروم بهش نزدیک شدم و با نوازش کردنش لبخندی زدم و با باز کردن پنجره اون حس و حال و حتی برخورد قطره های بارون رو بهش دادم تا ازش بتونه لذت ببره و خودمم برگشتم روی تختم و با جمع شدن زیر پتوی سفید رنگم اینبار اشکام بالشمو خیس کرد و ریخته شدن این اشکا دیگه تمومی نداشت اون پسر بدجور قلبمو به درد آورده بود .
با حس گرمی جسم کوچیکی که پشت سرم نشسته بود آروم لب زدم : فقط تو پیشم موندی جیسوی من؛ ممنون که ترکم نکردی ..
این جمله رو که به زبون آوردم همون جسم کوچیک تبدیل به جسمی بزرگ شد و دستاشو به دور کمرم حلقه و سرشو به پشتم چسبوند .
چون چشمام سنگین شده بود و تو حالت نیمه خواب بودم حس قشنگی داشت که توی تخیلاتم که یکی بغلم کرده غرق بشم و با همون حس عجیبی که بهم دست داده بود چشمامو بستم .
_________________________________________
سلام عزیزای دلم پارت اول وانشات گربه سفید امیدوارم که از خوندنش لذت برده باشید 🥰❤️