در میان تاریکی ( چهسو ) هپی اند

71 9 1
                                    


پارت سوم

ولی یه حس شادی درونم پیدا کردم بعد بوسه ی به نسبت طولانیمون . چشمامو که باز کردم به جیسو خیره موندم و وقتی لبخندشو دیدم منم لبخندی روی لبام نشست خیلی حس عجیبی داشتم . هرچند میدونستم که این رابطه مون ممکنه برای جیسو بد تموم بشه ولی بازم نتونستم ولش کنم .

به خونه ی من رسیدیم و از ماشین پیاده شدم خواستم برم که جیسو لب زد : میخوای منم باهات بیام ؟!

لبخندی زدم و جواب دادم : نمی خوام بیشتر از این توی دردسر بندازمت اونی ..

جیسو : من حواسم به خبرا هست پس نگران نباش؛ دیگه برو داخل ..

رزی : من میرم ..

جیسو منتظر موند تا من برم داخل . اون آدم خیلی خوبی بود ولی از اینکه من باعث اون شایعه شدم خیلی عذاب وجدان داشتم . سرمو پایین گرفته بودم و داشتم به سمت اتاقم می رفتم که یهو اهم اهم مامانمو شنیدم؛ با بالا بردن سرم و دیدن چهره ی شاکی مامانم متوجه شدم که قطعاً خبرا رو خونده   * چه زود خبرا رو پخش کردن !! * آروم روبه روی مامانم ایستادم و سرمو پایین گرفتم .

مامانم که انگار خیلی هم تعجب نکرده بود لب زد : من حدس میزدم که بالأخره یه دردسر دیگه هم درست می کنی ..

خواستم حرف بزنم که مامانم با صدای به نسبت بلندی ادامه داد : دختر تو با یه رقاص معروف چرا باید رابطه داشته باشی ها ؟!

سرمو کمی بالا گرفتم و با صدای آرومی لب زدم : ولی اگه دوسش داشته باشم چی ؟

مامانم با حرف شوکه شده بود و با تعجب لب زد : چی ؟ دوسش داشته باشی ؟!

نمیدونم چرا ولی نمی خواستم ازش جدا بشم درسته که خواستم خودخواهیه ولی من عاشقش شدم و نمی خوام از دستش بدم . درسته خیلی تفاوت داریم و شاید خیلی از اتفاق ها بیوفته ولی بازم میخواستم که یکم خودخواه باشم برای همین به عاقبتش فکر نکردم و تصمیم گرفتم که شایعه ها رو واقعی کنیم .

رزی : آره مامان دوسش دارم؛ اینکه دوسش داشته باشم اشتباهه ؟!

دیگه نتونستم بغضم رو کنترل کنم و اشک هام سرازیر شدن؛ که مامانمم دیگه حرفی نزد و بجاش آروم بغلم کرد و لب زد : نه اشتباه نیست دخترم؛ دیگه گریه نکن دختر قشنگم باشه ؟

توی بغل مامانم گریه می کردم و بعد اینکه آروم شدم با هم حرف زدیم . انگار مامانمم داشت به تصمیمم احترام میذاشت چون نرم شده بود و داشت در مورد جیسو ازم سئوال میپرسید .

مامانم همیشه در مورد کسی که قراره باهاش وارد رابطه بشم کنجکاو بود و دلش میخواست در موردش همه چی رو بدونه واقعا این رفتارهاش رو درک نمی کردم ولی بازم همه چی رو در مورد جیسو بهش گفتم از رفتارهای مهربونش تا رقص محشر و بی نظیرش .

مامانم که با کنجکاوی داشت گوش میداد بعد تموم شدن حرف هام لب زد : میخوام یه روز ببینمش .

با حرفش شوکه شدم برای همین یهویی لب زدم : نمیشه؛ چیزه مامان فکر نکنم فعلا بتونی ببینیش ..

مامانم که از قیافه اش مشخص بود که باور نکرده گفت : چرا نمیشه ؟ خب میخوام دوست دخترتو از نزدیک ببینم مگه خواسته ی زیادیه ؟

لبخندی به مامانم زدم و جواب دادم : مامان جونم باشه ولی باید از اونم بپرسم ..

آروم برگشتم به اتاقم تا دیگه خیلی در موردش بحث نکنیم . روی تختم دراز کشیدم و به شماره ای که جیسو توی ماشین بهم داده بود رو گرفتم که بعد چند بوق جواب داد .

جیسو : به این زودی دلت برام تنگ شده ؟

رزی : اونی؛ مامانم میخواد تو رو ببینه .

جیسو که مشخص بود دلش میخواد مامانمو ببینه لبخندی زد و گفت : من که گفتم باهات بیام؛ خودت نذاشتی ..

رزی : اذیتم نکن لطفاً ..

لبخندی زد و گفت : باشه باشه؛ اوم چطوره به اجرام بیاریش تا اونجا باهاش آشنا بشم !؟

کمی فکر کردم و بنظرم ایده ی خوبی بود برای همین جواب دادم : اگه تو مشکلی باهاش نداشته باشی؛ میارمش .

جیسو : پس خوبه؛ کنسرتم فردا برگزار میشه همون روز خودت و مامانت بیایید و اجرامو ببینید ..

بعد اینکه اینو گفت آروم ادامه داد : ولی جوابمو ندادی؛ دلت برام تنگ شده بود ؟

خجالت کشیدم و بعد مکث کوتاهی جواب دادم : دلم برات تنگ شده ..

_________________________________________

سلام عشقای من اینم پارت سومش پارت آخرشم زود میزارم 😍
این وانشات رو خیلی عمیق نوشتم 💖

Oneshot blackpink Where stories live. Discover now