جرئت یا حقیقت ( چهسو ) هپی اند

115 13 1
                                    


پارت دوم

با نور خورشیدی که چشمامو اذیت می کرد آروم چشمامو باز کردم و بیدار شدم . سردرد شدیدی
داشتم برای همین بلند شدم که مسکن درد بخورم
تا شاید سر دردم بهتر بشه .

به طرف آشپزخونه رفتم و با خوردن مسکن یه چند تا اتفاق دیشب رو به یاد آوردم انگار دیشب یکی در زده بود و منم درو براش باز کردم فقط همینو یادم بود و بقیه ی اتفاقات رو به فراموشی سپرده بودم .

پوفی کشیدم چون حتی یادم نمونده بود که دقیقاً کی دیشب اومده بود پیشم * رزی خنگ چرا هیچی یادت نیست * با سرزنش کردن خودم روی مبل خودمو پرت کردم که ذهنمو آروم کنم .

یک ساعت رو کاملا در سکوت روی مبل نشستم ولی
یه حسی داشتم حسی که دیشب تجربه کرده بودم رو دوباره داشتم تجربه می کردم همینجوری سر جام به گوشه ای از دیوار زل زده بودم و ناراحت بودم .

اعتراف دیشبمو یادم بود فقط بعد اینکه توی خونه مست کردم رو یادم نبود .

حس بدی داشتم انگار بخاطر کاری که کرده بودم حس عذاب وجدان داشت اذیتم میکرد . هیچوقت اون چهره ناراحت جیسو از جلوی چشمام محو نمیشد و از اینکه حتی بهم سر هم نزد که حالمو بپرسه خیلی ناراحت بودم .

رزی : من ازت ناراحتم ولی بازم چون برام مهمی می تونم حسی که بهت دارم رو نادیده بگیرم .

آروم از روی مبل بلند شدم و عروسک خرسی پشمالویی که جیسو برای کادوی تولدم بهم داده بود رو برداشتم و کنار پنجره نشستم اونجا می تونستم بیرون رو ببینم برای همین مکان مخفی من برای آروم شدنم بود

Hoppla! Dieses Bild entspricht nicht unseren inhaltlichen Richtlinien. Um mit dem Veröffentlichen fortfahren zu können, entferne es bitte oder lade ein anderes Bild hoch.

آروم از روی مبل بلند شدم و عروسک خرسی پشمالویی که جیسو برای کادوی تولدم بهم داده بود رو برداشتم و کنار پنجره نشستم اونجا می تونستم بیرون رو ببینم برای همین مکان مخفی من برای آروم شدنم بود . با غمی که توی چشمام بود به عروسک خرسی خیره شده بودم این سال ها تنها کافی بود که بهش نگاه کنم تا یاد جیسو بیوفتم ولی اینبار واقعاً باید فراموشش میکردم تا بخوام بهش فکر کنم حداقل بخاطر خوشبختی جیسو باید منم میزاشتم جیسو بره پس عروسک رو برداشتم و بردمش به انباری و همونجا ولش کردم .

رفتم اتاقم که خودمو آماده کنم که با صدای گوشیم توجهم به سمتش رفت . سوفیا بود که بهم زنگ میزد کنجکاو بودم که چیشده که سوفیا به من زنگ میزنه برای همین گوشی رو جواب دادم .

رزی : الو سوفیا چخبرا ؟ حالت چطوره ؟

سوفیا که انگار ناراحت بود و گریه کرده بود با کمی مکث گفت : رزی میخوام یه چیزی رو بهت بگم ..

Oneshot blackpink Wo Geschichten leben. Entdecke jetzt