دوقلوها ( لیسو ) هپی اند

69 8 1
                                    


پارت سوم

جیسو : من فقط طبق قانون پیش رفتم ولی نشد ..

لیسا با حرفم یهو دیونه شد و با عصبانیت گفت : قانون ؟ اگه قانون اینه که قاتل ها رو مجازات نکنه
پس هیچ قبولش ندارم ..

هر دوشون دست و پاهامو بستن و منو همونجا ول کردن یه گوشه؛ نمیدونستم چیکار کنم ولی قبلش به ایستگاه خبر داده بودم که میام اینجا پس فقط سعی کردم که وقت کشی کنم تا پلیس ها برسن .

خواستم حرفی بزنم که لیسا نذاشت و دهنمو با پارچه بست و لب زد : دیگه نمیخوام حرفی رو ازت بشنوم .

اینو گفت و رفت انگار داشت یه نقشه ای می کشید و همین منو میترسوند چون همراه همون مرد داخل اتاق یه کارهایی می کردن و من میتونستم صداشو واضح بشنوم . بعد نیم ساعت اومدن بیرون و لیسا که منو دید با پوزخندی به سمتم اومد و گفت : الان دیگه می تونی راحت اون دنیا مجازاتتو بکشی دقیقا مثل قاتل خواهرم ..

ولی یهو بغضش گرفت و ادامه داد : من دوست داشتم ولی نمیتونم بخاطر حسی که بهت دارم بی خیال انتقام بشم پس ازم ناراحت نباش .

همین که خواستن برن با صدای پلیس یهو هول شدن و با نگرانی به همدیگه نگاه کردن؛ لیسا برگشت سمت من و دستمال روی دهنمو برداشت و گفت : این پلیسا اینجا چیکار دارن ؟

لبخندی زدم و جواب دادم : فکر کردی من همینجوری بدون نیرو میام به همچین جاهایی ؟ اگه اینقدر منو ساده فرض کردی پس خوب منو نشناختی ..

لیسا : لعنتی حالا چیکار کنم ! ..

داشتیم حرف می زدیم که یهو متوجه نزدیک شدن همکارش به هردومون شدم و سریع داد زدم که مراقب پشت سرت باش لیسا، اما دیر بود و همین که برگشت که به پشت سرش نگاه کنه اون مرد با فرو کردن یه چاقو به شکمش اونو روی زمین انداخت و درِ خونه
رو روی هردومون بست و فرار کرد .

لیسا روی زمین غرق خون افتاده بود و منم با گریه سعی کردم که خودمو آزاد کنم و بهش کمک کنم اما چون دست و پاهام بسته بود نتونستم بهش کمک کنم
و فقط گریه کردم لیسا درحالیکه داشت ریخته شدن اشک هامو نگاه می کرد لبخندی روی لباش نشست و گفت : انگار منم قراره برم پیش خواهر دوقلوم؛ من ازت معذرت میخوام عشقم ..

درحالیکه داشتم برای آزاد کردن دستام تلاش میکردم لب زدم : چشماتو باز نگه دار لیسا؛ من نمیزارم تو هم مثل خواهرت بمیری ..

با بیرون کشیدن دستام از طناب بالاخره تونستم آزاد شم و سریع به سمت لیسا رفتم که جلوی خونریزیش رو بگیرم .

لیسا که داشت بهم نگاه می کرد لبخند غمگینی زد
و گفت : من در موردت اشتباه فکر میکردم چون تو
یه دادستان عادل بودی نه یه دادستان سهل انگار؛ یه ساعت دیگه اینجا منفجر میشه لطفاً خودتو نجات
بده عشقم ..

Oneshot blackpink Donde viven las historias. Descúbrelo ahora