تهیونگ
از شنیدن حرف بابام شوکه شدم و بهش نگاه کردم.
_چی گفتی؟دیدیش؟اون باعث شد تو به این حال بیوفتی بابا؟
سرفه ی دیگه ای کرد.
+تهیونگ..آره دیدمش وقتی دیدمش چهرشو جلو آورد و بعد از اون بیهوش شدم.
_دیدیش؟فهمیدی کیه؟
+یادم نمیاد..فقط مطمئنم که اون بود اما هویتش یادم نمیاد،تنها چیزی که یادم میاد اینکه اون یه فرد آشنا بود تهیونگ.میشناختمش که شوکه شدم،آرتمیس دور و بر خودمونه
وقتی حرف بابام تموم شد تنها چهره ای که تو ذهنم پر رنگ میشد جونگکوک بود..نه..من نباید الکی به جفتم تهمت بزنم ممکن نیست که جونگکوک و آرتمیس یکی باشن،شاید یکی از نگهبانامونه یا یکی از افراد قصر،باید خوب تحقیق کنم.
_زیاد به خودت فشار نیار بابا،ولی اگه یادت اومد حتما منو خبر کن
+حتما،راستی جفتتو خیلی وقته ندیدم حالش چطوره؟
با یادآوری جونگکوک حس عجیبی بهم دست داد.
_خوبه بابا سرش خیلی شلوغه وگرنه خیلی دوست داشت بهت سر بزنه
+باشه اشکال نداره ته
بعد از چند دقیقه رفتم خونه که دیدم جونگکوک رو کاناپه خوابش برده.
_کوکی عزیزم پاشو برو رو تخت
تکونی خورد و نق نقی کرد،دست خودم نبود اما از دیشب هیچ حسی خوبی به جونگکوک نداشتم.میخواستم نادیدش بگیرم اما واقعا دست خودم نبود.
چشماشو کمی باز کرد و بهم نگاه کرد.+خیلی خستم ته از صبح کمپانیم کلی تمرین کردم.
_نباید انقدر به خودت فشار بیاری جونگو میدونی که؟
سردرد وحشتناکی داشتم،اتفاقات صبح واقعا عصبی و ناراحتم کرده بود و الان دیدن جونگکوک فقط حس بدم بیشتر میکرد.
_جونگکوک..حال بابام زیاد خوب نیست میتونم امشبو پیشش بمونم؟باهاش مشکلی نداری؟
نیمخیز شد و دستامو تو دستاش گرفت.
+درک میکنم تهیونگ اشکالی نداره منم امشب باید با نونا راجب بابا حرف بزنم...
این حرفو که گفت لحن صداش یکم ناراحت شد و دستشو رو قلبش گذاشت و کمی فشارش داد.
_چیشد؟کوک؟خوبی؟
نفس عمیقی کشید،با نگرانی بهش نگاه کردم و شروع به ماساژ دادن قلبش کردم.
کمی که آروم شد بهم نگاه کرد.+خوبم ته نگران نباش برو پیش بابات
_اما..
+خوبم!
YOU ARE READING
Falling||Vkook
Fantasy[کامل شده] افتادن از تمام صخره هایی که زندگی برات چیده چه حسی داره؟!جونگکوک دقیقا همچین حسی رو داشت..پس زده میشد چون آرتمیس بود!و جونگکوک از شانس بدش جفتش از هویت مخفیش بدش میومد!تهیونگ اونو میپذیره؟! یه داستان متفاوت و فانتزی و البته کلیشه! از روی...