پارت سی و دوم

1K 152 21
                                    

تهیونگ

از شنیدن حرف بابام شوکه شدم و بهش نگاه کردم.

_چی گفتی؟دیدیش؟اون باعث شد تو به این حال بیوفتی بابا؟

سرفه ی دیگه ای کرد.

+تهیونگ..آره دیدمش وقتی دیدمش چهرشو جلو آورد و بعد از اون بیهوش شدم.

_دیدیش؟فهمیدی کیه؟

+یادم نمیاد..فقط مطمئنم که اون بود اما هویتش یادم نمیاد،تنها چیزی که یادم میاد اینکه اون یه فرد آشنا بود تهیونگ.میشناختمش که شوکه شدم،آرتمیس دور و بر خودمونه

وقتی حرف بابام تموم شد تنها چهره ای که تو ذهنم پر رنگ میشد جونگکوک بود..نه..من نباید الکی به جفتم تهمت بزنم ممکن نیست که جونگکوک‌ و آرتمیس یکی باشن،شاید یکی از نگهبانامونه یا یکی از افراد قصر،باید خوب تحقیق کنم.

_زیاد به خودت فشار نیار بابا،ولی اگه یادت اومد حتما منو خبر کن

+حتما،راستی جفتتو خیلی وقته ندیدم حالش چطوره؟

با یادآوری جونگکوک حس عجیبی بهم دست داد.

_خوبه بابا سرش خیلی شلوغه وگرنه خیلی دوست داشت بهت سر بزنه

+باشه اشکال نداره ته

بعد از چند دقیقه رفتم خونه که دیدم جونگکوک رو کاناپه خوابش برده.

_کوکی عزیزم پاشو‌ برو رو تخت

تکونی خورد و نق نقی کرد،دست خودم نبود اما از دیشب هیچ حسی خوبی به جونگکوک نداشتم.میخواستم نادیدش بگیرم اما واقعا دست خودم نبود.
چشماشو کمی باز کرد و بهم نگاه کرد.

+خیلی خستم ته از صبح کمپانیم کلی تمرین کردم.

_نباید انقدر به خودت فشار بیاری جونگو میدونی که؟

سردرد وحشتناکی داشتم،اتفاقات صبح واقعا عصبی و ناراحتم کرده بود و الان دیدن جونگکوک فقط حس بدم بیشتر میکرد.

_جونگکوک..حال بابام زیاد خوب نیست میتونم امشبو پیشش بمونم؟باهاش مشکلی نداری؟

نیمخیز شد و دستامو تو دستاش گرفت.

+درک میکنم تهیونگ اشکالی نداره منم امشب باید با نونا راجب بابا حرف بزنم...

این حرفو که گفت لحن صداش یکم ناراحت شد و دستشو رو قلبش گذاشت و کمی فشارش داد.

_چیشد؟کوک؟خوبی؟

نفس عمیقی کشید،با نگرانی بهش نگاه کردم و شروع به ماساژ دادن قلبش کردم.
کمی که آروم شد بهم نگاه کرد.

+خوبم ته نگران نباش برو پیش بابات

_اما..

+خوبم!

Falling||VkookWhere stories live. Discover now