پارت چهل و نهم

920 150 12
                                    

جونگکوک

چند روزی بود که شونه هام خیلی درد میکرد،نمیفهمیدم چرا اما دردش داشت منو میکُشت عملا.تهیونگ رو به ندرت میدیدم چون مدام مشغول کار های قصر بود،البته منم سعی میکردم که رو آهنگ جدیدم تمرکز کنم اما درد طاقت فرسای شونه هام اجازه ی این کارو نمیداد.بالاخره از کمپانی برگشتم و به قصر رفتم،ایزابل سر راهم سبز شد.

_اوه جونگکوک..حالت خوبه؟درد شونه هات هنوز خوب نشده؟

+بهتر شده ممنون.

میگفتم که به چیزی شک نکنه،در اصل حالم اصلا خوب نبود..وارد اتاق کار تهیونگ شدم.

_کوکی عزیزم دلتنگت بودم.

ما چند روز بود که به ندرت همو میدیدیم چون بشدت مشغول بودیم.همدیگرو بغل کردیم و من بالاخره به مکانِ امنم برگشتم.

+ت..تهیونگ..

_جانم؟

+حالم خوب نیست..ن..نمیدونم چرا شونه هام انقدر درد میکنه..و..و..

_کوک؟بزار بریم پیش دکترِ قصر زود باش..

از راهرو گذاشتیم ولی بالافاصله با درد شدیدی که تو سمت چپ سینه ام حس کردم نفسم داشت رو به قطع شدن میرفت.دستمو رو قلبم گذاشتم و رو زمین زانو زدم.

_جونگکوک؟عزیزم خدای من بزار باید فورا ببرمت

براید استایل بغلم کرد.حس میکردم که دوباره سکته ی قلبی کردم چون نفس کشیدن سخت بود..عرق های سردی که رو پیشونیم بود..و سرگیجه ی شدید..

+آخ..آخ..دارم..می..میرم..آخ..

اشکام رو گونه هام میریخت.ایزابل و پدر کیم رو میدیدم که دنبالمون میدوییدن،و بعد از اون دیگه چیزی حس نکردم..

..

چشمامو باز کردم و اولین تصویری که دیدم بابام بود،در حالی که چهرش ناراحت بود و یکی از دستام تو دستاش بود.به سختی صدام دراومد و صداش کردم.

+ب..ب..با..با..

به محض شنیدن صدام ناگهان سرشو سرم برگردوند.

_پسرم؟امگای کوچولوم بالاخره بیدار شدی..

+بابا؟چه اتفاقی افتاده؟

_دوباره سکته کردی..دوروزه بیهوشی..

چشمام از تعجب گشاد شد اما چیزی نگفتم.

+تهیونگ کجاست بابا؟

_الان میاد پسرم رفت دکتر رو خبر کنه.

خودشو جلو کشید و بغلم کرد،متقابلا بغلش کردم.

_خیلی نگرانت بودم جونگکوک..ترسیدم یه بلایی سرت بیاد..

+نگران نباش بابا..من خوبم خب؟دیگه نگران نباش

Falling||VkookWhere stories live. Discover now