پارت پنجاه و پنجم

949 145 16
                                    

جونگکوک

حدودا دو هفته گذشته بود و منو تهیونگ به قصر برگشته بودیم،پدر کیم وقتی مارو دید خوشحال شد و هردومون رو محکم بغل کرد.خب..راجب ایزابل اون ساکت بود..مشکوک بود چون نه سر به سر من میزاشت نه تهیونگ..به آشپزخونه ی قصر سری زدم و با بوی گوشتِ خوشمزه ای که به مشامم خورد هومی کشیدم.

_عصرتون بخیر لونایِ من،چیزی لازم دارین؟

صدای بانو چوی،مسئول آشپزخونه بود که داشت باهام حرف میزد.

+کیمچی میخوام لطفا،خالی بزارین توی یه کاسه

ابرویی بالا انداخت و با تعجب بهم نگاه کرد.

_مطمئنین؟خیلی تنده حالتون رو بد میکنه..

+مهم نیست،بدجور هوس کردم..

تَهِ دلم پیچ میخورد و ازم تقاضای غذاهای تند و ترش میکرد.خانم چوی سری تکون داد و بعد از ریختن کیمچی داخل کاسه به همراه یه قاشق طلایی بهم داد،منم بعد از تشکر کردن به سمت اتاق رفتم و خوردم.

+اوه خیلی تنده!ولی خوشمزس..

..

_هی کوکی،چرا غذاتو نمیخوری؟

دستمو به معده دردمندم رسوندم،بعد از خوردن کیمچی بدجور حالم بد شده بود.سر میز بودیم و من با وجود اینکه تا یکساعت پیش خیلی گرسنه بودم الان حالت تهوع داشتم.

+فکر میکنم که..حالت تهوع دارم نمیتونم بخورم..

آقای کیم ابرویی بالا انداخت.

_بهتره که یه بیبی چک بخری..شاید حامله باشی..

اینو گفت و بعد از خوشحالی لبخندی زد و چشماش درخشید.بچه؟خب..از صبح تا حالا خودمم به فکرم رسیده بود اما آخه بعدِ دو هفته..یکم زود نیست؟

+اینکارو میکنم فردا..الان حالم بده با اجازتون میرم اتاقم.

تهیونگم همراهم اومد و باهم وارد اتاق شدیم.

_هی عزیزم،میخوای دکتر رو بیارم؟حتما حرفِ بابامه تو حامله ای!

به جمله ی آخرش که رسید چشماش از ذوق درخشید و لبخند شیرینی زد.

+عام..خب بعدا چک میکنم تهیونگ،خودمم این حدسو میزنم چون مدتی از زمان هیتم گذشته.

بوسه ای رو لبام زد و بعد تو دهنش کشید و مکید،دستمو به شونه هاش رسوندم و چنگش زدم.لباشو جدا کرد و نزدیک به صورتم با نفسای داغِش گفت.

_توله ی من،بخواب اگه حالت بد شد منو صدا کن،یکم با بابا حرف میزنم

+باشه عشقم

..

تهیونگ

_بابا وضعیتِ قصر چطوره؟خوبه؟

Falling||VkookWhere stories live. Discover now