پارت پنجاهم

907 143 30
                                    

جونگکوک

بعد از اینکه وارد اتاق شدم تهیونگ هم پشت سرم وارد شد و درو محکم بست،معلوم بود عصبیه.

_جونگکوک این چه کاری بود کردی؟میفهمی چیکار کردی؟

عصبی به سمتش رفتم و تو چشماش نگاه کردم.

+اون حرومزاده تو زندگیم دخالت میکنه تهیونگ میفهمی؟!رفته تحقیق کرده و فهمیده من بچه سقط کردم!به اون چه ربطی داره؟؟هان؟

_میفهمم،اما نباید اینکارو کنی اونم جلوی چشم بابا جونگکوک،هنوز نمیدونی که بابام چقدر سر رفتار حساسه؟!

+خب به درک!

با دادی که کشیدم حرف تهیونگ ناتموم موند.

_پس میخوای بگی یکذره هم برات ارزشی ندارم نه؟!جونگکوک اون بابای منه!من مدام سعی میکنم اون دیدگاهی که بابام نسبت بهت داره رو از بین ببرم ولی تو مدام داری بدترش میکنی!من میفهمم ایزابل یه آدم مضخرفه اما کاری ازم برنمیاد چون متاسفانه دختر عمومه!

+که اینطور..

با لحنی که توش کنایه بود گفتم و سعی کردم به معده درد عصبی که به جونم افتاده بود توجه نکنم.

+باورم نمیشه به جای سرزنش کردن ایزابل داری با من اینکارو میکنی..شاید توهم بهش حسی داری نه؟!از کجا معلوم در گذشته چیزی بینتون نبوده؟!

تهیونگ اخم غلیظی رو صورتش نشست.

_این چه چرندیاتیه که میگی کوک؟!من بخاطر بابام گفتم، ایزابل هیچ اهمیتی برام نداره..جالب اینه میدونی که بابا مریضه و اونطور رفتار میکنی..من نمیخوام اتفاقی براش بیفته..اون ایزابلو خیلی دوست داره..چه چرندیه میگی؟؟من از اون دختر متنفرم!!

+منم مریضم تهیونگ خب؟منم مریضم..نمیتونم بچه دار شم..اصلا میفهمی چقدر جلوی بابات شرمنده میشم؟!یا جلوی تو ته..دیگه نمیتونم تهیونگ..لطفا بزار عمل کنم..تا کِی این وضع باید باشه..

دستمو‌ به معده دردمندم رسوندم و چنگی بهش زدم.قطره اشکی از روی گونم پایین اومد.تهیونگ به سمتم اومد،نگاهش دیگه عصبانی نبود،بغلم کرد و سرمو به سینش فشرد.

_عزیز دلم..نباید از این خجالت بکشی زندگیِ تهیونگ من تا وقتی تورو دارم به هیچی نیاز ندارم خب؟عزیزم این عمل ریسکه و من نمیخوام اتفاقی برات بیفته بیبی..لطفا دیگه ازش حرف نزن.

سرمو بالا آوردم،هروقت که اینطوری با چشماش ازم خواهش میکرد من نمیتونستم به حرفش گوش ندم..

+باشه..

...

یکماه بعد

اون ماجرا گذشته بود،بعد از معذرت خواهی کردن از آقای کیم البته..زیاد کاری به الیزابت نداشتم و اونم همین طور بود.و اما آقای کیم دوباره منو به اتاقش صدا کرد و تأکید کرد که حتما برم چون موضوع مهمیه.لباس ساده و مرتبی پوشیده بودم،در اتاق رو زدم و وارد شدم.

Falling||VkookWhere stories live. Discover now