ch01

369 57 4
                                    

روی اسب سیاه رنگش نشسته بود و داشت به سمت پایتخت برمیگشت...بیشتر هم رزم هایش را از دست داده بود سربازانش کشته شده بودند ولی در نهایت آنها پیروز میدان شده‌اند....انتقام خون سربازانش را گرفته بود.همه کسانی که زنده مانده بودند چهره هایشان پر از غم و اندوهی بزرگ بود بوی خون هنوز هم از جای جای زمین و تنش به مشام می‌رسید و همه میخواستند سریع تر به خانه هایشان برگردند...در این میان فرمانده جئون جونگ کوک که پیشاپیش همه می‌رفت ایستاد و شروع به سخن گفتن کرد:

_ همه ما دوستان و همرزمانش بیشماری از دست دادیم.دستمون به خون خیلی از افراد دشمن آغشته شده ولی همه هم اینو میدونستم که اگر اونا شروع کننده جنگ نبودن ما هم قرار نبود خونی بریزیم.ما انتقام تمام افراد شهر کوچک کنار مرز رو گرفتیم انتقام خون ریخته شده همرزم ها مون رو گرفتیم و الان وقتشه که به پایتخت برگردیم.بیاید با روی خوش به سمت خانوادههامون برگردیم.تمام کسایی که مجروح شدن اونجا مداوا میشن و جسد دوست هامون رو با خودمون برمیگردونیم پیش خانوادش...لیاقت گرگ های شجاعی مثل اون ها پوسیدن تو همچین جایی نیست....

همه فرمانده شود رو تشویق کردن و جونگ کوک روی اسب سیاهش به راه افتاد....بیشتر از همه از پایتخت و آدمای اونجا تنفر داشت کسایی که در روش اونو تحسین میکردن و پشتش به اون گرگ یخ زده و آلفای بدون جفت میگفتن! چرا؟چون نمیتونست فورمون های کسی رو حس کنه و کسی هم نمیتونست فرمون های اون رو حس کنه....جونگ کوک میدونست که گرگ سیاه اون قوی تر از هر گرگ دیگه ایه.اون میدونست که کسی تو اون کشور و کشور های اطرافش قوی تر ازش نیست ولی چون نمیتونست فورمونها رو حس کنه بهش همچین القابی داده بود....از همون بچگی تو گوشش اینا رو خونده بودن و اون هر روز بیشتر و بیشتر ازشون متنفری شده بود....اونا باعث شدن از خودش متنفر چون احساس میکرد کامل نیست اون متنفر بود از این که وجود داشت، حس میکرد نمی‌خواد به کسی نزدیک بشه مخصوصا به بچه ها که هنوز جنسیت دومشون مشخص نبود....میترسید با این کار اونا هم مثل خودش بشن....
مدتی بعد ارتش وارد پایتخت شده بود مردم در خیابان جمع شده بودن و به طرفشون گل های رنگارنگ پرت میکردن و اون ها رو تشویق و تحسین میکردن...بعد از این که جونگ کوک سرباز ها رو مرخص کرد می‌تونست ببینه که به سمت خانواده هاشون میرن بعضی ها فرزند هاشون رو بغل میکنن و بعضی دیگر پدر و مادر و جفتشون رو.....
جونگ کوک با لبخند بهشون نگاه میکرد که دستیارش شروع به حرف زدن کرد:بعد از یک سال دوری بالاخره برگشتیم خونه اونا باید از دیدن هم خیلی خوشحال باشن... هعی دلم برای همه تنگ شده.تو چی فرمانده؟دلت تنگ کسی نیست؟

جونگ کوک لبخند تلخی زد و گفت :
_ جفتی ندارم که دلتنگی باشم و پدر و مادرم سال ها پیش مردن.فقط خودمم و خودم.برگرد خونه منم بعد از گزارش دادن برمی‌گردم.

دستیار انگار که از حرف های که گفته پشیمون شده بود دستی به شونه های جونگ کوک زد و به سمت خونه اش به راه افتاد....جونگ کوک زره رو از تنش درآورد و لباس فرم مرتب و تمیزی رو پوشید شمشیرش رو به کمرش آویخت و به سمت اتاق کار امپراتور به راه افتاد. بعد از گذارش دادن به امپراتور باید می‌رفت پیش ولیعهد... خیلی وقت بود که دوستش رو ندیده بود و مطمئن بود تهیونگ قراره سرش رو بکنه....
********************************************
با قدم های بلند ولی آهسته به سمت اتاق پدرش می‌رفتند
دست خواهر کوچکترش رو گرفته بود و به دسته گلی قرمز رنگ که خواهرش از باغ برای پدرشون چیده بود نگاه کرد خواهرش خیلی خوشحال بود که پدرشون بعد از چندین ماه بالاخره به خونه اومده....بالاخره به اتاق رسیدن با ذوق در رو زدن و بعد از اجازه گرفتن از پدرشون وارد شدن.

_ فرزندان عزیز من بیاید داخل.دلم براتون تنگ شده بود
جیمین و جنیت به طرف پدرشون رفتن و اون رو در آغوش گرفتن و بار ها بوسیدن جنیت از بغل پدر مهربانش بیرون اومد و گفت:

_ پدر اینا رو برای شما از باغ چیدم چون میدونستم گل های قرمز رنگ رو دوست دارین...

فرمانده لبخندی زد و با مهربانی دستی به سر دختر کوچکش کشید و رو به پسر بزرگش ادامه داد:

_ امسال به جز خواهر بزرگترتون جازمین تو و جنیت هم به جشن دعوت شدید جیمین.آماده باش تا هفته بعد به پایتخت بریم.

جیمین که شوکه شده بود آهسته لب باز کرد و گفت:

_ ولی پدر چرا ما هم باید بیایم؟من و جنیت که جانشین نیستیم و شنیدم جشن پیروزی فقط برای فرزندان ارشد، جانشین و ارباب خانواده و همسرشه....

پارک جونگ مین فرمانده سپاه در جواب به پسرش ادامه داد:

_ این جشن فقط به این مناسبت نیست....تولد شاهزاده اول هم هست به همین خاطر امپراتور میخواد پرنس رو تاجگذاری کنه و همه باید تو این رویداد باشند.از اونجایی که جنیت بچه است بعد از مهمانی شام به خونه برمیگرده ولی تو باید در مهمانی رقص هم حضور داشته باشی.
جیمین هومی کرد و در دلش گفت :
« فکر کنم این دفعه رو دیگه مجبورم برم.....»

my miracle Where stories live. Discover now