ch10

115 39 6
                                    

روز ها پشت سر هم میگشت و دلشوره  جیمین بیشتر و بیشتر میشد. آمدن به پایتخت برایش بت اندازه کافی پر استرس بود و حالا ملکه میخواست به او به دیدنش برود...مدتی بود که جیمین به برگه باز کتاب در دستش را زده بود و آن را ورق نزده بود...کتاب خواندن از سرگرمی های مورد علاقه اش بود. در آن لحظه در باز شد و جازمین وارد کتابخانه شد. چند بار جیمین را صدا زد ولی جیمین آنچنان غرق در فکر بود که هیچ نفهمید...
_جیمین؟

_....

_هی جیمین با تو ام!

جازمین گفت و به آرامی بازوی جیمین را تکان داد. جیمین که انگار یک سطل آب یخ روی سرش ریخته باشند از جا پرید و گفت

_چی شده؟اوه خدای من جازمین!ترسوندیم!

_ترسوندم؟تو منو ترسوندیم!میدونی چند بار صدات زدم؟فکر کردم سکته کردی!

_اوه...که اینطور. داشتم فکر میکردم. متاسفم خواهر.

_هااا..داری در مورد ملاقاتت با ملکه فکر میکنی؟

جیمین به آرامی کتاب را بست و آن را کنار گذاشت.

_درسته.

_خب؟

_خب چی؟

_بگو. بهم بگو چه فکر هایی میکردی تا سبک شی.

_در واقع...میترسم جازمین.

جیمین رفت و کنار جازمین نشست. به آرامی سرش را روی شانه خواهرش گذاشت و چشمانش را بست. شانه های استوار و قوی خواهرش به او آرامش میداد.

_میدونو جیمین. منم نگرانم. ملکه آدم خیلی خوبی نیست و سعی می‌کنه از خانواده ما دور باشه. نمی‌دونم چی تو سرشه که تو رو دعوت کرده به قصر ...

_میگن ملکه یه شرور تمام معناست...درسته؟

_خب...من زیاد ملکه رو از نزدیک ندیدم ولی می‌دونم زبون تندی داره...هیچکس از همنشینی باهاش خوشش نمیاد ولی اون قدرتمنده.

_‌پس تو هم چیز زیادی ازش نمیدونی...

_نگران نباش. این که ازش چیز زیادی نمی‌دونیم نباید باعث بشه تو روحیت رو ببازی جیمین.تازه پدر هم تمام مدت پیشت میمونه.

_روحیم رو نمیبازم جاز... ولی این که نمی‌دونم بیشتر منو میترسونه.

درسته. جیمین از ندانستن میترسید.

_ندونستن؟

_درسته. ما از بقیه در چند صورت می‌ترسیم. اولی اینه که در بارش بدونیم. اگه در بارش بدونیم و چیز ترسناکی وجود داشته باشه می‌ترسیم. و دومیش در صورتیه که چیزی ازش ندونیم. مهم نیست چقدر طرف بی خطر باشه چون ما چیزی نمی‌دونم غریزمون باعث میشه ازش بترسیم و احتیاط کنیم.

_درسته.

جازمین دستش را دور بازوان برادرش حلقه کرد و گفت

_ولی جیمین. تو تنها نیستی. من و پدر پشتتیم.

جیمین لبخندی از سر آسودگی زد و او هم خواهرش را در آغوش کشید. برای الان او به این آرامش احتیاج داشت. در همین لحظه سر خدمتکار در را باز کرد و سریع به طرف جیمین آمد و گفت:

_ارباب جوااااننننن چرا بهم زود تر نگفتید که باید فردا به دیدن ملکه بریدددددد!

_آم...خب از الان زوده...؟

_زود نیست بیاید ببینم وقت نداریم باید آمادتون کنیم لباس چی باید براتون حاضر کنیم؟وای وای واییی

و سر خدمتکار  جیمین را کشان کشان برد تا او را برای فردا آماده کند....

فردا صبح جیمین جیمین لباس هایی به رنگ سفید و آبی پوشیده بود و موهایش را که تا شانه اش بودند نصفه جمع کرده  و در کالسکه کنار پدرش نشسته بود. دستانش که مانند یخ سرد شده بود را روی پاهایش جمع کرده بود.پدرش دستش را به شانه او زد و گفت

_نگران نباش همه چیز خوب پیش می‌ره.

جیمین لبخند بی رمقی به پدرش زد و سرش را برگرداند تا بیرون را نگاه کند...حدود نیم ساعت بعد آنها جلوی قصر ملکه بودند. جیمین احساس بدی داشت...خیلی بد. این قصر با این که زیبا و فریبنده بود؛ولی حس بدی به جیمین میداد...
جونگ مین جیمین را صدا زد و جیمین به آرامی پشت سر او وارد قصر طلایی رنگ شد...

my miracle Where stories live. Discover now