ch 25

92 27 7
                                    

جونگ کوک در راه دیدن تهیونگ بود ولی تمام ذهن و قلبش با جیمین به عمارت آنها رفته بود...
میخواست هرچه سریع تر این ملاقات تمام شود تا بتواند به دیدن معشوق زیبارویش برود...جونگ کوک جیمین را مال خود می‌دانست...درست است که روح جیمین هم از این ماجرا خبر نداشت ولی قلب دیوانه جونگ کوک این چیز ها را نمی‌فهمید! فقط اورا میخواست...
جونگ کوک از چند روز پیش دیدار با تهیونگ را به تعویق انداخته بود چون آنقدر مشغله داشت که وقت نمی‌کرد.... تهیونگ هم برای دیدارش زیاد اصرار نمی‌کرد انگار که از دادن خبری که به او داشت واهمه داشت...بعد از کلی دنگ و فنگ بالاخره جونگ کوک توانست فرصتی برای دیدار با تهیونگ فراهم کند...حال دیگر رسیده بود... البته با این تفاوت که به جای در قهوه‌ای رنگ دفتر تهیونگ این بار جلوی در سفید و طلایی اتاقش ایستاده بود...
خدمتکاری خبر آمدن جونگ کوک را به تهیونگ  رساند و بلافاصله بعد از آن صورت نگران و در هم رفته تهیونگ جلوی در پدیدار شد.

_چیزی شده عالیجناب ؟ نگران به نظر می‌رسید...

_اول بیا داخل.

سپس رو به خدمتکار ها کرد و گفت:

_همتون برید بیرون و تا وقتی نگفتم مزاحم نشید.

خدمتکار ها تعظیم کردند و بیرون رفتند...تهیونگ با نگرانی روی تخت نشست و سرش را بین دستانش گرفت... جونگ کوک که دیگر بیشتر از این تاب نداشت گفت:

_میخوای بگی چی شده یا نه؟

_میگم...جیمین...

نگرانی مشهودی روی صورت جونگ کوک نشست...جیمین؟چه اتفاقی برای او افتاده بود؟ او که همین چند دقیقه پیش راهی عمارتشان شده بود! در راه دزدیده شده بود؟ قاتلها به او حمله کرده بودند؟ دعوتی دیگر از سوی ملکه؟
تهیونگ می‌توانست تمام افکار او را بخواند...وقتی صحبت به جیمین میکشید جونگ کوک تبدیل به احمق ترین آدم زمین میشد...آهی کشید و گفت:

_اروم باش کوک...حالش خوبه...البته فعلا.

_یعنی چی البته فعلا!؟

_دیروز داشتم با برایان حرف میزدم.

_خب چه ربطی به جیمین داره؟

_گوش کن و وسط حرفم نپر!

_متاسفم.

_داشتم میگفتم. شب جشن وقتی به جیمین حمله شد برایان با عمو برمیگرده به اتاقش. اما بعد تصمیم میگیره بره تا مادر رو ببینه. ولی خدمتکار ها میگن پدرم پیش مادره...

_خب...

_برایان داشته برمیگشته که یه چیزایی رو می‌شنوه...

_چی می‌شنوه ؟

_اگه بذاری دارم میگم! خب می‌شنوه که پدر و مادرم در باره یه ازدواج سیاسی با ولیعهد گور دارن حرف میزنن...

my miracle Where stories live. Discover now