ch 06

121 46 6
                                    

پارت ۶

جونگ مین بعد از گذاشتن دخترش در تختش  به سمت اتاق کارش به راه افتاد...در سکوت شب که تمام عمارت را در بر گرفته بود قدم بر می‌داشت. در تمام مدت در حال فکر کردن بود؛به فکر دخترانش و تنها پسرش...او قصد و نیت برادرش را نمی‌دانست...چرا باید به جز جازمین،جیمین و جنیت را هم به قصر فرا میخواند ؟
هرچند هنوز هم  چند احتمال وجود داشت.
اولین آنها این بود که او به خاطر تمام این مدت که جیمین و جنیت را به خاطر امگا بودن از قصر و تهیونگ دور کرده بود عذاب وجدان داشت و  میخواست جبران کند.

دومین مورد این بود که او میخواست برادر زاده هایش را ببیند و بعد از سال ها حس عشقش به آنها عود کرده باشد

سومین مورد این بود که میخواست آنها نزدیک به خودش باشند تا راحت تر حواسش به آنها باشد و کاملا زیر نظر و تحت کنترل او باشند تا بتواند راحت جونگ مین را کنترل کند.

چهارمین مورد....که جونگ مین از ته دل امیدوار بود که حدسش درباره اش اشتباه باشد....یک ازدواج سیاسی بود. ازدواجی که با فرزندان امپراتور یا دوک اعظم که از بستگان و همخون های خاندان سلطنتی بود با کشور های همسایه و گاهی ملیت ها و قوم های دیگر برای ایجاد صلح و باقی مقاصد سیاسی....

جونگ مین در راه تمام راه ها را چند بار در ذهنش مرور کرد و مورد اول و دوم بیشتر و بیشتر به نظرش غیر ممکن می آمدند. مورد چهارم هم از آنجا که او خود چند فرزند امگای دیگر داشت هم تا حدودی دور از ذهن بود ولی مورد سوم بیشترین احتمال را داشت... کنار پنجره ای که رو به روی دفترش بود ایستاد و به باغ همسرش نگاه کرد...آن باغ را همانطور که همسرش درست کرده بود نگه داشته بود و مراقب آن بود...باغی پر از گل های بابونه و دیگر گل های وحشی که با گل های رز قرمز و سفید تزیین شده بودند... او جازمین ده ساله را میدید که در باغ به دور یک زن و بچه ای دیگر  میدوید و بازی میکرد ...جیمین پنج  تاج گل ها را با دستان کوچکش درست میکرد و همسرش با عشق به فرزندانشان نگاه میکرد و به بازیگوشی کردن آنها می‌خندید...
لبخند پر از دردی زد و به اتاقش رفت. کار های داشت که باید انجام میداد...
بعد از مدتی  صدای در بلند شد. جونگ مین اجازه ورود داد و لحظه‌ای بعد جازمین در چهارچوب در پدیدار شد. چهره اش مقداری نگران بود ...جونگ مین تا به حال ندیده بود که دخترش  این حالت چهره را نشان دهد کاغذ های در دستش را زمین گذاشت و گفت:

_چیزی شده جازمین؟

جازمین مقداری این دست و آن دست کرد و بعد قدم برداشت و خود را به میز پدرش رساند و آرام گفت:

_پدر...این نامه...ملکه گفت که به شما برسونمش...

نامه را روی میز گذاشت و ادامه داد:

_و این که گفت درباره جیمینه...میترسم دعوتش کرده باشه به قصر...

جونگ مین تخمی کرد و پاکت را برداشت و باز کرد:

                   به نام خورشید امپراتوری

دوک اعظم جناب پارک جونگ مین.

از عالیجناب شنیده ام که شما با فرزندان دوم و سومتان به پایتخت آمده‌اید.
از آنجا که شایعات زیادی در باره پسرتان پارک جیمین هست به این وسیله اعلام میکنم که بسیار مشتاق دیدن او هستم.
اگر به مادرش رفته باشد میدانم که بسیار برازنده خواهد بود .
میدانم که تازه به پایتخت رسیده آید و خسته هستید به همین دلیل برنامه ملاقات هفته بعد روز سه شنبه خواهد بود. از اقامتتان در پایتخت لذت ببرید.

                                         ملکه اول کیم‌سویا

جونگ مین اخمی کرد و و کاغذ را به گوشه ای پرت کرد...ملکه شهرت خیلی بدی بین تمام اشراف داشت.او زنی بود با زبانی چرب که مانند ماری نیش میزد. مکار و طماع بود. درست مثل برادرش...جفت خوبی برای هم بودند از آنجایی که هر دو شبیه هم بودند...نمیتوانست جواب رد به دعوت ملکه بدهند از آنجایی که هیچ دلیلی برایش نداشتند.پس جیمین مجبور بود برود...
در این حال که چنین برنامه ای برای جیمین توسط ملکه چیده شده بود، جیمین در خوابی شیرین و آسوده به سر میبرد و از آرامش چند ساعته کوتاهش لذت میبرد...

my miracle Tempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang