ch 03

136 48 5
                                    

جونگ کوک بعد از بحثی که با تهیونگ سر این که چرا برایش نامه ننوشته و به دیدنش نرفته را از سر گذرانده بود به خانه اش برگشت...خانه ای بزرگ که یه جورایی یه قلعه اجدادی محسوب میشد مثل خانه تمام اشراف دیگر....
شروع جشن بعد از یک هفته  بود و او هم باید درش شرکت میکرد...
جونگ کوک حقیقتا از جشن متنفر بود ولی این بار سه دلیل رای رفتن وجود داشت.

اول این که جشن تولد بهترین دوستش یعنی ولیعهد و روز تاجگذاریش بود.

دوم این که قرار بود برای پیروزی در جنگ از اون و سرباز هایش تقدیر شود...برای خودش این مورد زیاد اهمیت نداشت ولی به عنوان یک دوک و فرمانده باید درش شرکت میکرد.

مورد سوم با حرف تهیونگ به لیست اضافه شده بود...
«جیمین»
دلیل سوم بود. اون پسری بود که به دلیل امگا بودن سال ها پیش اجازه پیدا نکرد  به قصر بیاید تا با تهیونگ آشنا شود و دلیلش هم پدر جیمین یعنی برادر خونی پادشاه بود. ملکه و پادشاه از قدرت پیدا کردن بیش از حد جونگمین می‌ترسیدند. چون اون هم از خون سلطنتی بود. اون مرد کوچکترین عموی تهیونگ بود. کسی که برای داشتن عشقش از سلطنت دست کشید و حق تاج و تخت را به برادرش داد تا با عشقش زندگی کند...ولی خیلی زود دربار ،  دوباره به اون نیاز پیدا کرد و اون مجبور به برگشتن شد...
تهیونگ دختر عمویش یعنی جازمین را بارها و بار ها دیده بود ولی هرگز جیمین و جنیت رو ندیده بود.جونگ کوک هم همینطور...به گفته های جازمین جیمین پسری مهربان و سختکوش، قوی و بسیار باهوش بود که عاشق بچه هاست....و جنیت دختری خیلی شیطون و آتیشپاره که همیشه دردسر درست می‌کند ولی در عین حال دختری بسیار با درک و فهم و مهربانیست...جازمین همیشه جلوی تهیونگ و جونگ کوک پز این که خواهر و برادری به این خوبی دارد را  میداد و مدت ها براشون قربان صدقه می‌رفت که باعث میشد تهیونگ و جونگ کوک چندششان شود....
تمام این ها باعث شده بود جونگ کوک و تهیونگ برای دیدن اون ها مخصوصا جیمین بی تاب بشن...تهیونگ از سر کنجکاوی برای دیدن پسر عمویش و جونگ کوک....نمی‌دانست از سر چه؟شاید کنجکاوی بود...در هر صورت که آنها هیچ نسبتی با یکدیگر نداشتند.
روی تخت بزرگش دراز کشید آنقدر خسته بود که دیگر نمی‌توانست بیشتر از این سر پا باستد یک سال بود که یک ساعت استراحت تمام و کمال و بدون نگرانی نداشت و نتوانسته بود راحت و آسوده بخوابد...پس این چند روز مانده تا جشن را تصمیم داشت فقط بخوابد و بخوابد و بخوابد.
چشمانش آرام ارام بسته شدند و او دوباره به دنیای درون خواب هایش کشیده شد.

خوابیدن را دوست داشت.چون تنها توی خواب بود که میتونست پدر و مادرش رو ملاقات کند، دنیای رویا ها را دوست داشت اون دنیا تنها جایی بود که می‌توانست خودش باشد و کسی او را در دنیای رویاهایش قضاوت نمی‌کرد. فقط به خاطر این که نمیتوانست رایحه ای را از بقیه گرگ ها حس کند....از نظر جونگ کوک فهمیدن رایحه فورمون ها زیاد هم مهم نبود در هر حال جفت پیدا کردن براش به هیچ عنوان اولویت نداشت....ولی بقیه نظر دیگه ای در این باره داشتن....
برایش مهم نبود ولی خودش هم میدانست که در اعماق قلبش چیزی به اسم جفت سرنوشت کسی که او را  تا آخرین لحظه دوست داشته باشد را میخواهد...کسی که درکش کند و او را رها نکند...
به محض این که چشم هایش رو روی هم گذاشت به خوابی عمیق فرو رفت طوری که انگار سال های ساله که خوابیده ....
___________________________________

در قصر پادشاهی هیاهویی به پا بود. خدمتکار ها در حال آماده سازی مقدمات بودند.  بعضی ها تمیزکاری میکردند و اسباب و اثاثیه را جا به جا میکردند و بقیه به دستور ملکه در حال آماده سازی و تزیین قصر بودند....آشپزها در حال آماده کردن لیست غذا ها بودند و باغبان ها باغ های قصر را تمیز کرده و شکل میدادند...خیاط ها لباس های خاندان امپراتوری را میدوختند و همه مشغول کاری بودند....
در این میان ولیعهد که تازه مقداری وقت خالی پیدا کرده بود در اتاقش لبه پنجره نشسته بود و داشت باغ رو به روی اتاق را نگاه میکرد.باغ بزرگی بود که دور تا دور قصرش ادامه داشت و پر از گل رز بود...در اصل این عمارت متعلق به کوچکترین عمویش وقتی که یک شاهزاده بود، بود. او بیشتر از همه جونگ مین را میپرستید.او مردی قدرتمند و با سیاست بود.مردی مهربان که به همه اهمیت میدهد.... قبل از این که عمویش عاشق شود و از قصر برود او ولیعهد بود.میشود گفت تهیونگ به این قصر آمد که نشان دهد او پادشاه خواهد بود.
از وقتی جنگ شروع شده بود او عمویش را ندیده بود...حدودا دور و بر دو سال میشد. وقتی عمویش از جنگ برمیگشت مستقیم به خانه اش در شمال می‌رفت و بعد از دو روز دوباره به میدان جنگ بر میگشت.راستش دل تهیونگ به حال جیمین و جنیت که هیچگاه پدرشان را تمام کمال نداشتند میسوخت.... مخصوصا که مادرشان هم در سن کم از دست دادند. جازمین خواهر بزرگشان هم که کنار پدرشان در میدان جنگ بود...او برای دیدن دختر عمو و پسر عمویش هیجان زده بود. می‌دانست دلیل این که جازمین اجازه همبازی شدن با او را پیدا کرده این است که او یک آلفاست. در حالی که جیمین و جنیت امگا هستند...
نگاهش را از باغ گرفت و بلند شد به سمت در سفید طلایی اتاقش رفت و آن را گشود و با لبخندی گشاد به آلفای رو به رویش نگاه کرد:

_چه عجب یادی از ما کردی!

_اوووو جناب ولیعهد باعث شدید تنم مور مور بشه!حضور منو حتی از پشت در هم متوجه شدید!

_بیا داخل.

جازمین خندید و داخل شد و روی کاناپه نزدیک به پنجره  نشست.

_باز که تو خودتی. چت شده؟

_هوم...میشه گفت حوصله جشن رو ندارم...

_بیخیال این روز تاجگذاری توعه.

_در هر صورت به جز من پادشاه هیچ فرزند آلفای دیگه ای نداره.

تهیونگ مکثی کرد و به شوخی گفت:

_مگر این که تو بخوای پادشاه بعدی باشی!

و با قیافه در هم رفته ای که جازمین به خودش گرفته بود شروع به قهقهه زدن کرد. می‌دانست جازمین شمال را ترجیح میداد او از دوری از خانواده‌اش متنفر بود.

_میدونی که ازش متنفرم پس کمتر سر به سرم بذار.

_خب حالا عمو کی میرسه؟

_سه روز بعد. از اونجایی که جنیت هنوز بچست نمیتونن سریعتر بیان.

_فک کنم همینطوره.به غیر از جنیت جیمین هم فکر نکنم اونقدر قوی باشه که بتونه سریعتر حرکت کردن رو تحمل کنه.

_هی بهت گفتم برادر منو دست کم نگیری! درسته که امگاست ولی از خیلی از آلفا ها بهتره!

_باز شروع شد....

_منظورت چیه که باز شروع شد!

و در این حال که جازمین و تهیونگ مانند دو سگ و گربه به جان هم می‌پریدند خدمتکار ورود کسی را اعلام کرد...

my miracle Where stories live. Discover now