ch18

108 39 6
                                    

مدتی بعد پرنس از جیمین جدا شد و به سمت ملکه که او را احضار کرده بود به راه افتاد...حال زمان آن رسیده بود که جیمین با خیال راحت از جشن بیرون برود و به سمت خلوت‌ترین مکان باغ برود....
می‌دانست که تنها بودن در چنین میهمانی بزرگی خطرناک است ولی اگر پیش بچه ها باشد مشکلی پیش نخواهد آمد...جیمین شادمان به طرف سه کودک که در گوشه ای دور از بقیه در باغ بازی میکردند رفت.به جز جنیت یک پسر و یک دختر دیگر هم در مهمانی شرکت داشتند. جیمین لبخندی عمیق در صورتش شکل گرفت و برای آنها دست تکان داد:

_جنیت!

جنیت که لپ هایش گل انداخته بود به سمت جیمین دوید و با صدایی که از هیجان مقداری بم تر شده بود داد زد:

_داداشیییی!!

جنیت خودش را در بغل برادرش انداخت و با هیجان شروع به صحبت در باره دوستان جدیدی که پیدا کرده بود،کرد:

_داداشی،داداشی! با دو نفر دوست شدم اونا به جز من تنها بچه هایین که اومدن جشن!

جیمین در حالی که می‌خندید گفت:

_واقعا؟عالیه.

_مگه نه؟

جیمین سر خواهرش را نوازش کرد و گفت :

_نمیخوای دوستات رو بهم معرفی کنی؟

جنیت از بغل برادرش در آمد و به سمت دوستانش رفت.جیمین همچنان با لبخند به آنها نگاه میکرد. به نظر می‌رسید که آنها کمی از خواهرش بزرگتر باشند...

_اینا دلارز و آکام هستن. تازه دوقلوان!

دخترک زیبایی که کنار جنیت بود نزدیک آمد و به آرامی به جیمین تعظیم کرد و گفت:

_من دلارز هستم از دیدنتون خوشبختم.

و بعد از آن پسرک خم شد و خودش را معرفی کرد:

_آکام هستم. از خاندان چوی. از دیدنتون خوشبختم ارباب جوان.

جیمین هم به مانند آنها دستش را روی طرف چپ سینه اش گذاشت و  کمی خم شد و گفت :

_از دیدنتون خوشبختم. پارک جیمین هستم. برادر بزرگتر جنیت.ممنون که هوای خواهرم رو دارید.

آن دو از این که دیدند جیمین با آنها هم به مانند خواهرش گرم و صمیمانه رفتار میکند لبخندی از آسودگی بر لبانشان ظاهر شد...آن چهار نفر همانجا در بین گل های مختلفی که روییده بود نشستند و شروع به حرف زدن کردند... جیمین بودن در این جمع را بیشتر دوست داشت...بودن با کودکانی که هنوز وجودشان گرم بود و روحشان پاک و سفید را که عاشق حرف زدن درباره رویاهای زیبایشان بودند را به بودن در کنار بزرگسالانی که وجودشان پر شده بود از سیاهی و نفرت و تنها حرفی که بینشان رد و بدل می‌شد نیش و کنایه بود  را ترجیح میداد...دلارز که دختری اجتماعی و سر به هوا بود خیلی زود با جیمین اخت گرفته بود و با او از هر چیزی که می‌توانست حرف میزد ،جنیت حشره ها و کفشدوزک ها را می‌گرفت و به آنها نشان میداد در حالی که اکام ساکت نشسته بود و هر از گاهی حرف های آنها را تصحیح میکرد و سر به سر آنها می‌گذاشت.جیمین به آنها گوش میکرد و به یخنانشان می‌خندید...پر این لحظه جیمین صدای شکستن چند شاخه را شنید سریع برگشت تا منبع صدا را پیدا کند... با این که نگهبانان در جشن حضور داشتند ولی از بخشی که آنها در آنجا بودند زیادی دور بودند...جیمین که احساس خطر میکرد آهسته و در حالی که سعی میکرد لبخند بزند به جنیت گفت:

_جنیت با دلارز و آکام برو پیش جازمین.و به هیچ وجه تابلو نکن.

جنیت می‌دانست که اگر حمله ای در کار باشد آنها فقط جلوی دست و پای جیمین را میگیرند پس سری تکان داد و به سمت دلارز و آکام رفت تا آنها را از آنجا دور کند...در این هنگام آکام زمزمه کرد:

_و..ولی هیونگ!تنهایی اینجا بودنت خطرناکه...

دلارز سرش را تکان داد و گفت:

_برای اولین بار با آکام موافقم...

جیمین دستی به سر آنها کشید و گفت:

_ برید.

بعد بلند گفت:

_بچه ها شما برگردید پیش پدر و مادرتون منم یکم بعد تر میام.

دلارز سعی کرد کمی نقش بازی کند تا رفتن آنها مشکوک نباشد:

_عههه...ولی من می‌خوام اینجا بمونم~~

_هه هه منم میام پیشتون.

و بعد از مدتی آن یه کودک از آنجا دور شده بودند و جیمین تنها در باغ به دور از همه منتظر ایستاده بود....

my miracle Where stories live. Discover now