ch05

124 45 2
                                    

حدود نیمه شب بود که به عمارت داخل پایتخت رسیدند. جنیت که دوباره خوابش برده بود در آغوش پدرش بود و جیمین که نتوانسته بود چند روز را خوب بخوابد گیج و منگ خواب سرش را به شیشه کالسکه تکیه داده بود. از کالسکه پیاده شدند و به سمت عمارت به راه افتادند. خدمتکار ها برای خوش آمد گویی به آنها جلوی عمارت به صف شده بودند و در جلوی همه آنها دختری خندان ایستاده بود.
موهای به رنگ شبش را آزاد گذاشته بود و چشمان آبی رنگش از خوشحالی میدرخشید. به محض دیدن خانواده اش به طرف آنها دوید.جیمین که با دیدن خواهرش خواب از سرش پریده بود به سمت او حرکت کرد.جازمین با خوشحالی جیمین را در آغوش کشید.جیمین خنده کوتاهی کرد و گفت:

_دلم برات تنگ شده بود جازمین!

جازمین گونه برادرش را نیشگون گرفتن و گفت:

_منم دلم تنگ شده بود...فکرش رو بکن!الان نزدیک شیش ماهه که تو و جنیت رو ندیده بودم....راستی جنیت کو!؟

جونگ مین که در آستانه در ایستاده بود گفت:

_شما که تا همو می‌بینید بقیه براتون نامرئی میشن!این بچه هم الان بیدار بود ور دل شما بود و من باز این پشت مشتا محو بودم! ای خدا همه بچه بزرگ میکنن منم بچه بزرگ کردم!

جازمین به طرف پدرشان رفت و آرام گونه خواهر کوچکش را بوسید

_غر نزن بابا جان. تا همین هفته پیش ور دل هم بودیم هر روز هر روز.خب دلم برا آبجی داداشم تنگ شده!

_آها آره تو که راس میگی....

جیمین به کل کل کردن آن دو نگاه میکرد و در همان حال لبخندی عمیق روی صورتش نشسته بود... حس آرامش و خوشحالی داشت. حال تمام خانواده اش کنار هم بودند و این برای او کافی بود. دیدن تصویر آنها کنار هم باعث میشد پروانه ها در دلش به پرواز دربیایند...

_دیروقته ارباب جوان.بهتره برید داخل و بخوابید.

صدای شوالیه همراهش بود.کسی که از وقتی کوچک بودند همراهش بود. دنیل همیشه کنارش بود ... او آلفایی قدرتمند بود که پدرش برای محافظت از جیمین انتخاب کرده بود. پسری قد بلند و چهارشانه بود.موهای قهوه ای رنگش کمی بلند بود و او همیشه نصف آنها را پشت سرش جمع میکرد و چشم های سبز رنگش گیرایی خاص خود را داشت.
جیمین لبخند متینی به دنیا زد و گفت:

_درسته باید برم. ممنونم دنیل.

دنیل تعظیم کوتاهی کرد و به طرف باقی شوالیه ها برگشت. جیمین نیز به همراه اعضای خانواده اش داخل شدند...جیمین و جازمین بعد از کمی راه رفتن در راهرویی که در سکوت شب بود و تاریکی آن با چراغ های کوچکی که درونشان شمع های سوزان مقداری روشن شده به اتاق جیمین رسیدند. جازمین برادرش را برای بار هزارم در آغوش کشید و بالاخره رضایت داد که جیمین به داخل اتاقش برود تا کمی استراحت کند.
جیمین بعد از عوض کردن لباس های آبی رنگش با لباس خوابی سفید و راحت وارد تختش شد.آنقدر خسته بود که به محض کشیدن پتو چشمانش گرم شدند و او بالاخره بعد از چند روز در امنیت و راحتی به خواب رفت....



my miracle Where stories live. Discover now